سخت پوست اثری دربارهی پدر است، دربارهی رفت و بازگشت های مکرر پدر، دربارهی بارانی که بند نمی آید و عکس هاییکه از حافظه نمیرود.کتاب با بارانی سیل آسا در شمال ایران آغاز می شود، بارانی که باعث میشود خاک رم کند و گورستانی را پوس بدهد، از جمله قبر «داوود» را، پدر راوی داستان که به اشکال گوناگون سرنوشتش با آب گره خورده است. این اتفاق داستان را جان می بخشد، زمان باز می گردد و با مردی همراه می شویم که عادت های عجیب و بازگشت های مدام دارد. ساناز اسدی با ضرباهنگی درست و فصل هایی کوتاه و با استفاده از قاب هایی که به قالب عکس نزدیکاند، روایتی خواندنی و شاعرانه می سازد از فقدان و خاطره که در هر قدمش برای مخاطب فرصتی تازه فراهم می آورد تا قهرمانش را تجسم کند. استعاره ی بزرگ این ماجرا فقدان و بازگشت مدام پدران در تاریخ ماست.
سختپوست بیشتر از هرچیزی از پدر بودن حرف میزنه. از پدر تیپیکال ایرانی که خودش رو در جایگاه نقش اول بازی مردسالاری میبینه. پدری که بچههاش رو سال به سال میبره یک رستوران معمولی و با بهبه و چهچه میگه:« ببینید کجا آوردمتون!» پدری که میره ژاپن و سر یه سال، شکستخورده برمیگرده اما هیچ جوره زیر بار شکست نمیره چون:« ماهی سفیدهای شمال خودمون رو هیچ جای دیگه ندارن.» پدری که برای پول بادآورده "برنامهها" داره و قهرمان زندگیش محمدعلی کلیه.
و در مقابل اون یک خانوادهی باز هم تیپیکال ایرانی هستند. یک پسر بزرگ که تمام زندگیش جلوی پدرش رقص پا رفته، از زیر مشتاش جا خالی داده و اون وسطا یکی دو تا هم مشت پای چشم پدرش خوابونده. یک پسر کوچکتر که به نظر من بار زنانگی زیادی داره، همیشه خارج از رینگ وایستاده و از اون پشت یواشکی گاهی پدر و گاهی برادرش رو تشویق کرده. و خب در نهایت یک مادر که خیلی عامدانه بهش یک نقش منفعل تعلق گرفته.
سختپوست بیشتر از اینکه یک رمان، داستان یا ناولا باشه به نظرم یک مطالعه از ابژههاییه که برای ایرانیها بسیار قابللمس هستند. یک case study در مسئلهی شخصیتپردازی که این روزها برای من خیلی خیلی مهم شده!
من نمیگم این کتابو نخونید، اتفاقا فکر میکنم خوب شد که خوندیمش چون همیشه میخواستم بدونم چرا اینقدر از این کتاب تعریف و تمجید شده و نکنه یه کتاب عالی رو دارم از دست میدم. اما اگه نظر منو بعد خوندنش بخوایید، کتاب های بهتری برای مطالعه و یادگرفتن وجود دارن.
"پدر دوباره بازگشت، اما اینبار از گور" سخت پوست، درباره ی رفتن و بازگشتن های مکرر پدرِ راوی داستان است. بخش اول کتاب از ٣ مهر ٧۶ آغاز می شود، زمانی که داوود به طور ناگهانی بعد از یکسال از ژاپن بازمی گردد. سفری که قرار بود ۴ سال طول بکشد. بخش دوم کتاب به ١٧ شهریور سال ٩۵ می رود. بارانی سیل آسا در شمال ایران آغاز می شود که باعث می شود خاک رم کند و گورستانی را پس بدهد؛ از جمله قبر داوود را. به همین ترتیب، بخش های فرد کتاب به زمان گذشت و بخش های زوج، به زمان حال بر میگردد. باوجود اینکه معدود کتاب هایی از نویسندگان ایرانی برای من جذاب بوده، به این کتاب بسیار علاقه مند شدم. الآن بعد از گذشت چند روز از تمام شدنش، هنوز هم حال و هوا و حس خوبش همراهم است. ساناز اسدی، نویسنده ی کتاب، در دانشگاه هنر تهران تئاتر خوانده و این دومین کتابی ست که از او منتشر شده است. اولین کتابش، مجموعه داستانی با عنوان" نیازمندی ها" بوده است.
در داستان بلند سخت پوست ما با یک خانوادهی چهار نفره مواجهیم، داوود پدر خانواده، امین پسر بزرگ و سینا پسر کوچک و راوی کتاب و مادر خانواده. زمان داستان در دو مقطع با فاصلهی حدود بیست سال. یکی مربوط به اواخر دههی ۷۰ و چیزی حدود هفت ماه و دیگری طی چند روز از شهریور ۱۳۹۵. داستان جایی شروع میشه که داوود چندباره برگشته، چون داوود همیشه در فکر رفتن بود و وقتی میرفت در فکر برگشت! اما این برگشت تفاوت داشت، به میل و اختیار خودش نبود، بلکه بارون شدید چندتا جنازه که روی شیب خاک شده بودند از خاک بیرون آورده بود، از جمله جسد داوود. این اتفاق شروع ماجرای کتاب در سال ۹۵ ئه و شروع ماجرای کتاب در سال ۱۳۷۶ هم با برگشتن داوود شروع میشه، برگشتن از ژاپن. داوود مثل اکثر پدرهای داستانها تکیهگاه و راهنمای پسرهاش نیست بلکه در چشم اونها یک شکست خورده تلقی میشه تا جایی که امین پسر بزرگ به مادرش میگه همه میرن ژاپن پول میارن، پدر ما رفته یه گربهی شانس آورده... و اما مادر داستان هم بسیار نقش منفعل و ناپیدایی داره و تقریباً هیچ جای داستان کار خاصی انجام نمیده. در نتیجه اگر موضوع کتاب رو دو بخش کنیم، بخش اول روابط پدر و پسری هست. اما بخش دوم و شاید مهمتر به روابط اهالی بومی و مسافرین یا به قول کتاب «ویلاییها» پرداخته. وقتی پسرها میبینند که داوود هر موقع با ویلاییهاست خوشحاله و میخنده و هر کاری براشون انجام میده، انگار که تخم نفرت در دلشون کاشته میشه و هر چقدر پیش میریم این کدورت بیشتر میشه، در کتاب سعی کرده به این دوگانگی بپردازه که چرخش زندگی و اقتصاد اون منطقه در دست مسافرهاست که این دیدگاه رو با حرفهای داوود شرح داده و از طرف دیگه تفاوت سطح زندگی ویلاییها و بومیها باعث کدورت شده گویا که ویلاییها دارن رویاهای افراد بومی رو زندگی میکنند و نمایندهی این دیدگاه هر دو پسر هستند. ساناز اسدی روی دو تا مسئلهی مهم دست گذاشته که حرف زدن از اونها خیلی هم آسون نیست، تقدس نام مادر و پدر توی ایران به شکلیه که حرف زدن از پدر و مادرهایی بد حتی اگر اشاره بشه که استثنا هستند سخته. و در مورد مسافرین متاسفانه در سالهای اخیر یک کشمکش بین شمالیها و عمدتاً تهرانیها (به علت فاصلهی نزدیک و مسافرت بیشتر اونها به شمال) پیش اومده و این جدال فکر نمیکنم نه به نفع کسی باشه و نه اینکه حق به طور کامل با کسی باشه. به نظرم هر دوی این موضوعات جای کار کارشناسی داره. در نهایت در مورد داستان، به نظرم داستان چه از نظر موضوع و چه از نظر روایت قابل قبوله هرچند میتونست خیلی بهتر باشه و خوبه که تعداد صفحات کتاب زیاد نیست چون به نظرم قلم نویسنده توان گسترش بیشتر رو نداشت اما انتهای کتاب سعی شده بود یک شوک به خواننده داده بشه اما این شوک هیچ پیش زمینهای نداشت، حتی اشاره و انگار بدون دلیل یک طغیان اتفاق افتاد.
پ.ن : در کتاب چند بار صحبت از کینشازا میشه. در سال ۱۹۷۴ در کینشازا پایتخت کشور زئیر، محمدعلی کلی و جورج فورمن یک مسابقهی تارخی میدن که به غرش در جنگل هم معروفه و به اعتقاد برخی بزرگترین رویداد ورزشی قرن بیستم بوده.ه
داستان دو برادر ، پدری سر خورده و مادری نگران در دو برهه زمانی، سال ۹۵ و سال های ۷۶ و ۷۷.
باران سخت میبارد و کمکم گل و لای قبرستان را میشوید، مدام تند تر میشود، جنازه هایی که تازه خاک شده اند و هنوز سنک قبری ندارند در پی باران شدید در آن قبرستان روی کوه و در سراشیبی تند از قبر با کفن های سفیدشان که حالا گلی شده و به تن بی جانشان چسبیده بیرون افتادهاند.
امین پسر بزرگتر به پدرش میگه ایندفعه دیگه برنگرد داوود خان، ایندفعه دیگه زندگیمون رو خراب نکن.
داستان به عقب برمیگرده، داوود از ژاپن زودتر از موعد برگشته، وعده ها همه دروغ بود، آن پول خارجی که قرار بود زندگی بسازد همهش وهم و خیال بود. پدر سرخورده با کوله باری غم و شرمندگی به آغوش خانواده بازگشته، مجسمهی گربهای که یک دستش را بالا گرفته پ در ژاپن نماد خوششانسی است. اما گویا شانس و خوشبختی از زندگی این پدر رخت بسته است و امین پسر بزرگش مدام به او تیکه میاندازد که از ژاپن فقط گربه آوردی.
نویسنده نثر قویی نداره و بعضی جاها عملا فقط سعی بر این داره تا با کلمات حسی که از اعمال آن به خواننده عاجز هست رو پر پرنگ تر کنه، ولی متاسفانه روی من اثر نداشت، شخصا از داستان های مربوط به خانواده و کشمکش های آن بسیار لذت میبرم، داستان پدر و پسری خانواده تیبو رو محال است هیچوقت از یاد ببرم و موقع مطالعه آن سخت دچار اندوهبودم. اما در این داستان؟ ابدا حتی نزدیک به آن حس نشدم و در نظرم نویسنده کاملا در انتقال این حس با اینکه سخت کوشیده بود ولی موفق نبود.
اما از حق نگذریم تا حدودی مجادلات امین و پدرش را درک میکردم، اینکه یکی از اعضای خانواده همه چیز را به گردن پدر میاندازد و پدر یکه و تنها در غم خود فرو میرود و روز به روز شکسته تر میشود، در این مورد نویسنده بد عمل نکرده بود.
و در آخر پایان داستان بنظرم تا حدودی مسخره بود، حداقل از سوی سینا و آن اتفاق مسخره بود، شاید نویسنده سعی داشت با تمرکز بر روی سایر شخصیت ها با آنکه راوی سینا (پسر کوچک) تر بود شخصیت وی را تا لحظه آخر آرام نشان دهد ولی خب نه تنها هیجان انگیز نبود، بلکه برایم مضحک بود.
پدرم با آخرین باران تابستانی برگشت . زیر عکس ها نوشته بودند《 بیرون آمدن مرده های قبرستان رامسر بر اثر باران شدید . 》
اینجا داستان خانواده ای چهار نفره است که شامل پدر ( داوود بیگی ) ، مادر ( عاطی ) ، پسر بزرگ تر ( امین ) و پسر کوچیک تر ( سینا ) میشه . پدر داستان هر جایی که می رفت می خواست بماند و هر جایی که می ماند می خواست زودتر برگردد . مادر داستان که تمام سعیش رو می کرد تا خانواده رو در صلح و آرامش نگه داره . امین کسی که کلافگی اون رو به یک فرد دائما پرخاشگر تبدیل کرده بود . سینا کسی که فقط ناظر هست و اعمال خانوا��ه رو تحت نظر می گیره . خانواده ای که بیشتر اتفاقات زندگیشون حول محور یک ویلا می چرخه ویلایی که باعث میشه داوود احساس تعلق خاطر داشتن به یک جایی پیدا کنه ویلا جاییه که داوود تمام تلاشش رو برای به ثمر رسوندن اون می کنه تمام تلاشش برای راضی و خشنود نگه داشتن ساکنین ویلا چون معتقده که نونشون تو سفره ی همین مسافرهاست
من داوود رو نماد یک آدم شکست خورده می دیدم دلیل اول : پدری که چون به صورت مکرر با شکست مواجه میشه و نتونسته به موفقیت دست پیدا کنه از پسر بزرگش به خاطر کار کردن وردست یک شعبده باز در رستوران ناراحت میشه و از پسر کوچیک ترش می پرسه که نمی خوای دکتر بشی ؟ دلیل دوم : داوود که از همه چیز قطع امید می کنه به خرافات روی میاره به یک مجسمه ی کوچیک که از ژاپن سوغاتی آورده بود دل می بنده مجسمه ای تحت عنوان ( گربه ی سفید شانس ) به عقیده اش این مجسمه می تونه از بدشانسی هاش دورش کنه و براش اتفاقات خوبی رو رقم بزنه دلیل سوم : داوود به شرط بندی هم متوسل میشه و سعی می کنه از این طریق برنامه هایی که تو سرش داره رو اجرا کنه
داوود که باعث دلسرد شدن اعضای خانواده و دور شدن از همدیگه میشه سعی می کنه تا با وقف زندگیش برای ساکنین ویلا کاری کنه که از عذاب وجدانش کم بشه هر چقدر که در حق خانواده ی خودش کم کاری کرد در عوضش سعی کرد تا با کمک به مسافرها و نشون دادن یک وجهه ی قوی از خودش حداقل پشتوانه ی اون ها باشه تا جایی که حاضر بود ویلا رو تعمیر کنه ، در و پنجره ها رو از نو رنگ کنه اما درخواست پسرش برای ساختن یک اتاق در حیاط خونشون رو نادیده بگیره
توی این داستان از یک مسابقه ای زیاد حرف زده میشه که معروف به ( غرش در جنگل ) هست مسابقه ای که داوود بارها و بارها نسخه ی ضبط شده ی اون رو نگاه می کنه و این باعث تمسخر از سمت امین میشه از نظر امین این یه کار کاملا بيهوده هست اما از نظر من دیدن این مسابقه به داوود احساس قدرت میده یا حتی احساس بردن ! چیزی که داوود هیچوقت نتونسته تجربه کنه .
تنها نقطه ی مشترکی که امین و داوود با هم داشتن علاقه به این مسابقه بود . امین یک پوستر از محمدعلی کلی که ایستاده بود بالای سر جورج فورمن خریده بود . توی عکس جورج فورمن ناک اوت شده بود ودو تا دستش بی حال بالای سرش افتاده بود روی زمین و محمدعلی با شورت سفید بالای سرش داد می زد و خیسی تنش توی عکس برق می زد .
* یه توضیح کامل تر درباره ی این مسابقه میدم :
(( محمدعلی کلی سه بار قهرمان سنگین وزن جهان شد که بار دوم در ۳۰ اکتبر سال ۱۹۷۴ در یک مبارزه تاریخی که《 غرش در جنگل / the rumble in the jungle 》نام گرفت توانست جورج فورمن ( قهرمان بدون شکست ) را ناک اوت کند و پیروز شود . ۶۰ هزار تماشاچی این مسابقه را تماشا می کردند . جورج فورمن از محمد علی جوان تر و یکی از شکست ناپذیران تاریخ بوکس بود.قبل از مسابقه با محمد علی، جو فورمن با جو فریزر و کن نورتون مبارزه کرده بود و هر دوی آنها را از صحنه مسابقات حذف کرده بود. این دو نفر تنها کسانی بودند که توانسته بودند محمد علی را شکست دهند. همه انتظار داشتند که شکست محمد علی برای جو فورمن ساده باشد اما برنده نهایی محمدعلی بود . ))
در رابطه با کشمکش های امین و داوود علت اینکه پدر و پسر انقدر از هم بیزارن اینه که خیلی شبیه همن هر چقدر هم که بخوان پنهان بکنن اما اثراتش تو زندگی امین کاملا نمایانه داوود دوست نداره که امین مثل خودش باشه و امین هم دوست نداره که مثل پدرش باشه و دقیقا به همین علت هم هست که بین اون ها جدایی می افته هر چقدر از هم فاصله بگیرن که راهشون رو از هم جدا کنن نمیشه و واقعا هم میشه به مثل《 خون خونو میکِشه 》ایمان آورد
پ . ن : توی کتاب از اصطلاح 《 خاش گیر 》 استفاده شده بود که من اولین بار بود همچین چیزی می شنیدم * توضیحات : ( چه توضیحاتی عزیزم ؟! 😁 )
خب قضیه از این قراره که خاش گیر عناوینی دیگه ای هم داره مثل : 《 تُل گیر 》 ، 《 قاروقچی 》 ، 《 بندی 》 ، 《 فوتی 》 ، 《 چوبچی 》
حالا اصلا چی هست ؟ به خردههای غذا و دانههای حبوبات و تیغها و استخوانهای بسیار کوچک گوشت مرغ و ماهی «تُل» گفته میشود. این کلمه به معنای گرده و خرده غذا است. تلگیرها مدعی هستند که با خارجکردن اجسام خارجی گیرافتاده در گلو میتوانند التهاب و تورم لوزه را برطرف کنند .
این کار چندین روش دارد :
روش اول : فوت کردن داخل بینی تا اجسام یا تکه میوه و غذا که در اطراف لوزه گیر کرده خارج شود روش دوم : جسم گیر کرده در حفره گلو را با ماساژ دادن به داخل معده رد کنید روش سوم : با وارد کردن انگشت به درون دهان و خارج کردن جسم گیر کرده و یک روش دیگه هم که در فضای مجازی دیدم از طریق دهان به دهان بود :(
پ . ن : کتاب سخت پوست دومین اثر ساناز اسدی می باشد که از نشر چشمه منتشر شده است . اولین مجموعه داستان نویسنده به نام 《 نیازمندی ها 》در سال ۱۳۹۵ توسط نشر نیماژ به چاپ رسید . کتاب سخت پوست در قالب 《 نوولا 》 نوشت�� شده است و رابطه ی مستقیم با تجربه ی زیسته ی جغرافیایی نویسنده در شمال ایران و شهرها و مردمان حاشیه ی ساحلی دریای خزر است . داستان بلند یا نوولا در ادبیات داستانی ایرانی همیشه جایگاه متمایزی داشته . گاهی آن را رمان خوانده اند و گاهی داستان کوتاه ، در حالی که نوولا در طبقه بندی شکل های ادبی همواره جایگاهی مستقل داشته است . با توجه به معیارهایی مانند تعداد کلمات و تمایزهای روایی اش با رمان و داستان کوتاه ، ملاک ما نیز بر اساس استانداردهای جهانی در وهله ی اول تعداد کلمات است که بین ده تا سی چهل هزار کلمه است . شماری از آثار بزرگ تاریخ ادبیات ما هم در قالب آن نوشته شده اند و همیشه بر سر رمان یا داستان بلند بودن شان بحث بوده است : بوف کور هدایت ، ملکوت صادقی ، مدیر مدرسه ی آل احمد ، از روزگار رفته حکایت گلستان ...
زمان داستان در کتاب سخت پوست به این صورت هست که فصل ها یک در میون از حال به گذشته می روند . یعنی از سال ۹۵ به سال های ۷۶_۷۷ می رود . و داستان بدین صورت نوشته شده که رگه های مشترکی از گذشته و حال را به هم پیوند بدهد . نوع داستان و شخصیت های کتاب کاملا روایت ساده ای داشتن و اگر می خواید این کتاب رو بخونید نباید توقع داشته باشید که اتفاق های مهیجی رخ بده بلکه باید به داستان اجازه بدید تا در نهایت سادگی ، خودش رو مجذوب شما کنه .
* علت اینکه چرا به کتاب یک ستاره دادم : ( خوبی ها و بدی ها )
خوبی های داستان : فضای کتاب آغشته بود به دریا ، سادگی ، زندگی آدمای معمولی ، بازار ماهی فروشا ، شوق و ذوق هنگام تعریف کردن مبارزه محمدعلی و فورمن ، صعود تیم ملی و شادی مردم در خیابان ها ... همه ی این ها احساسات من رو برانگیخته می کرد و جوری توصیف شده بودن که من هر لحظه احساس می کردم خودم هم بین همون آدمام و همه ی اون لحظات رو با پوست و استخونم درک می کردم داستان تا حدود صفحه ۵۰ اینا به قدری زیبا بود که حس می کردم دارم یک فیلم ایرانی رو تصور می کنم و مطمئن بودم حداقل ۴ ستاره رو میدم اما رفته رفته بدتر شد .... بدی ها : اوج داستان از نیمه ی دوم یکهو خوابید و من احساس می کردم که شخصیت ها خیلی سردرگم هستن ، کارهایی می کردن که هیچ دلیل منطقی ای نداشت داستان رفته رفته بدتر شد تا جایی که حس کردم نویسنده آخر داستان رو فقط می خواد سریع تر تمام کنه و با یک اتفاق عجیب در پایان داستان تعجب خواننده رو برانگیزه
** لطفا این قسمت رو دوستانی که هنوز کتاب رو مطالعه نکردن نخونن این قسمت بخش هایی هستن که باعث تعجبم شدن
مورد اول : رفتار سینا آخر داستان مضحک بود 《 من پسر داوودم 》 میدونی منو یاد اون شخصیت های تو سریالا می ندازه که بعد از کلی ناپدید شدن یهو تو آخرین اپیزود سر و کله اش پیدا میشه اینجا هم سینا تو داستان عملا واکنش خاصی نشون نمی داد ولی یهو آخرش این شکلی بود آره من هم سر پیازم هم ته پیاز یه بار سینا زنگ زد به فرهاد تا خبر فوت پدرش رو بده و همین که اسم داوود رو آورد فرهاد گفت داوود کی هست بعد فکر کن آخر داستان بهش بگی من پسر داوودم واکنش فرهاد : خب به ....... این داوود کی هست که دارم سرش تقاص پس میدم ؟!
مورد دوم : من متوجه نشدم که چرا امین آنقدر با مردم ویلا مشکل داشت به خاطر این بود که دوست داشت مثل اونا باشه ؟ ولی خب این بازم دلیل نمیشه که هر وقت هرجا یک نفرو بهتر از خودمون دیدیم دست بزنیم به نابودی اون فرد
و در نهایت امیدوارم که از این ریویو لذت برده باشید ، می دونم طولاااانی شد ولی خب ... اگر که این ریویو رو کامل خوندین باید بگم که یه عالمه ماچ بهتون ♡♡♡ اگر هم نخوندین بازم ماچ بهتون ♡♡♡
یه چیز بی ربط بگم از شدت ذوق قلبم به تپش و دستام به لرزش افتاده میشه گفت تقریبا اولین ریویویی هست که می نویسم و مشتاقانه منتظر نظراتتون چه مثبت چه منفی هستم و سعی می کنم از همشون برای ریویوهای بعدی درس بگیرم
اگر دوربین همراهم بود عکسشان را میگرفتم. عکسی از جوانی، عکسی از پابه سن گذاشتن و رسیدن به پیری. موهایی که ریخت و ریش و سبیلی که سفید شد.
نقش پدر در جامعهی ایرانی نقشی به شدت عجیب و پر حاشیه است. نقشی که هرچقدر بشنوی هیچوقت تکراری نیستند. روی همه چیز تاثیر میگذارند و جوری رفتار میکنند که انگار نبودنشون اهمیتی نداره. از دور تماشات میکنند، بزرگ شدنت رو میبینند اما نمیدونند کلاس چندم هستی. نمیدونند که باید دنبال چی باشند، خواستههایی که در دوران قبل از پدر شدن بهش نرسیدند یا فدا کردن زندگی برای دوران بعد از پدر شدن.
داوود هم گیر کرده بود بین چیزی که میخواست و دوست داشت، مسافرانی که به شمال میومدن و چیزی که از دست داده بود و دیگه هیچجوری نمیشد درستش کنه، قهرمان زندگی امین و سینا.
البته مقصر نه داوود بود نه هیچکس دیگهای. به قول بهروز وثوقی؛ مگه به من یادداده بودن و من یاد نگرفتم؟ مگه به داوود یاد دادن؟ مگه به پدرهامون یاددادن که پدر بودن چجوریه و اون�� یاد نگرفتند؟
داستان چشمگیر شروع میشه، پس زده شدن پیکر پدر از خاک. روایت رو از زبون پسر کوچک خانواده میخونیم اما در طی کتاب بیشتر با تقابل بین پسر بزرگتر و پدر روبهروییم. این کشمکش جایی بین گذشته و زمان حال اتفاق میافته. پسر بزرگتر امین با همهی پس زدنهاش نسبت به پدرش و با همه سرکشیهاش به طرز عجیبی برای من شبیه به پدر یا همون داووده. همونطو�� سرکش و همونطور در گذر. جایی در اوایل کتاب راوی که سینا پسر کوچکتره میگه«به برگشتنهای پدر فکر میکردم. به اینکه بعدش چطور دست و پا میزد که بفهمیم همینجا بهتر است و چطور دوباره هوس رفتن به سرش میافتاد. هرجایی که میرفت میخواست بماند و هرجایی میماند میخواست زودتر برگردد.» به زندگیشون در میون این رفتنها و برگشتنهای داوود اشاره میکنه و در آخر کتاب همین اشاره رو برای امین برادر بزرگترش داره: «به هر اتفاقی توی زندگیمان فکر میکردم، امین یا قبلش بیکار شده بود یا کمی بعدترش.» حتی سینا در بخش آخر کتاب با تکرار صحنهی رهایی و مرگ پدرش در میون حرکت قایق و دنبال کردن همون مسیر انگار داره به پدرش برمیگرده.
داستان طوری روایت میشه که ذهن ما حول بازگشت پدر میچرخه اما اونچه بیشتر به چشم من اومد بازگشت کالبد پدرها به فرزندان بود. اینکه همونقدری که اونها در گذشته و حال ما بارها در رفت و آمدن و تاثیر دارن ما هم همواره به اونها بر میگردیم. چه به الگوهایی که از اونها دوست داشتیم و چه الکوهایی که ازشون فراری بودیم. مثل امین که در تمام داستان با تمام دوری کردن از پدرش و تنفر از چیزهایی که اون دوست داره بهشون برمیگرده به ویلا، به دریا و به مسافرها.
در مجموع حال و هوای کتاب بسیار دلچسب و روان بود. بعد از مدتها از خوندن کتابی با قلم یک نویسنده ایرانی لذت بردم.
از اون کتاب هایی بود که با تموم شدنِ ش ، به خودم میگم خوشحالم که با این کتاب آشنا شدم .از اون کتاب هایی بود که باعث شد یه ایده ای توی ذهنم شکل بگیره. داستان با این جمله در تاریخِ شهریور ۹۵شروع میشه: (پدر با آخرین باران تابستانی برگشت). •داستان حول رفت و برگشت های مکرر پدر و زمان است. زمانی که مدام بین گذشته و آینده تغییر می کند و پدر که مدام می رود و می آید. •قسمت سفر ژاپنِ پدر و سوغاتی رو خیلی دوست داشتم. •دریا و آب گره خورده با سرنوشت شخصیت های این داستان. •انتخاب طرح جلد رو خیلی دوست دارم و یاد آور لحظه ای زیبا از داستان هستش . •اینکه داستان توی شمال اتفاق میوفته و دید افراد اونجا نسبت به مسافر ها چجوریه جالب بود برام و داستان رو خاص می کرد ، چون ما همیشه اون طرف ماجرا هستیم که برای سفر میریم شمال. •به نظرم چون داستانِ بلندی نیست میتونید توی یک روز بخونید.البته شاید این رفت و آمد های زمانی کمی سردرگم کنه شمارو ولی داستانِ قشنگی بود.
این داستان از واقعیتهای تاریخی کمک میگیره تا با مخاطب ارتباط بگیره، از طوفان و سیل ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ شروع میشه و به مسابقهی محمدعلی کلی با جورج فورمن و صعود تیم ملی به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه که خیلیها با این رویدادهای تاریخی خاطره دارن هم میپردازه. استفاده از این واقعیات، زمانی قابل درکه که ازشون در خلال داستان استفاده بشه اما متاسفانه بیشتر شبیه به یه مستند بود که میخواست بگه خانم ساناز اسدی از این رویدادها آگاهی دارن. میتونم بفهمم ایشون تلاش داشتن چه چیزی رو نشون بدن اما توی این کار موفق نبودن. داستان بسیار ساده، بدون خط داستانی و پر از جزئیات غیرضروری بود و تکرار توی داستان موج میزد، تا حدی که خوندن نیمه دوم کتاب واقعا سخت و زمانبر شد.
پدر خانواده-داوود، نماد انسانی از طبقه متوسط، و فرهاد و خانوادهاش یا اصطلاحا "ویلاییها" نماد خانوادههای مرفه و پولدار جامعه هستن. داوود در تمام زندگیش تلاش کرده تا بتونه مثل ویلاییها پولدار بشه اما این اتفاق نمیفته، پس بعد از همهی تلاشهاش، میچسبه به کار اجاره دادن ویلا تا با غرق کردن خودش در کمک و راه انداختن کار این افراد، نسبت به زندگی خودش احساس بهتری داشته باشه، انگار که به خودش تلقین کنه اونا همه چیز رو هم بلد نیستن و من دارم کمکشون میکنم و در عین حال میتونه زمانهایی هم به شکلی غیرواقعی این زندگی نداشته رو تجربه کنه، مثل وقتی که یک هفته ویلا خالیه و خانوادهاش رو میاره و جوری بهشون ویلا رو نشون میده انگار ویلا مال خودشه. امین هم نماد پسریه که در خانوادهای متوسط بزرگ میشه، تلاشهای بیثمر پدرش رو میبینه و همزمان هم از پدرش به خاطر اینکه نتونست هیچوقت زندگی خوبی برای خانوادهاش بسازه ناراحته و هم از کسایی که زندگی خوبی دارن متنفره چون حتی با درس خوندن و کار کردن هم بهشون نمیرسه. سینا شخصیته که داستان از زاویه دید اون روایت میشه اما کمتر از همه میشناسیمش و در آخر هم یه حرکت حماسی انجام میده که غیرقابل درکه چون ما هیچی از سینا ندیدیم که چنین کاری رو در توان سینا بدونیم یا منتظر یه حرکتی ازش باشیم. خانم اسدی تصور کردن پایانبندی غافلگیرکنندهای رقم زدن و اینجوری خیلی خوب داستان رو جمع کردن اما از نظر من این ضعف ایشون در پرداخت به شخصیت سینا به عنوان نقش اصلی داستان رو نشون داد. سایر شخصیتها هم کاملا سطحی نوشته شده بودن، دلیل اینکه تونستم درموردشون صحبت کنم اینه که توی یه دستهی خاصی از شخصیتهایی که قبلا در داستانهای دیگه باهاشون مواجه شدیم قرار میگیرن و خانم اسدی برای شخصیتپردازی تلاشی نکردن. شخصیتها یه سایه از شخصیتهای تاثیرگذار داستانهای دیگه هستن.
این کتاب پیشنهادی نیست، آثار مطرح دیگهای رو از نویسندگان ایرانی امتحان کنید، این داستان با وجود مطرح بودنش، اصلا در حد و اندازهی تعریفها نبود.
به سه دلیل ترغیب به خوندن این کتاب شدم. یک ؛ خانومِ نویسنده زمانی دانشجوی رشته تئاتر دانشگاهی بود که من در اون تحصیل میکنم. دو ؛ ایشون شمالی هستند و داستان در خطه مادریِ من و شهر مورد علاقه م ، رامسر میگذره. و سه ؛ اینکه از آدم عزیزی هدیه گرفتمش.
داستان تمام مدت من رو یاد پدر بزرگم میانداخت ، راسته ماهی فروشا و ساحل رامسر و تله کابین که همشون رو با پدر بزرگم به یاد میآوردم ؛ با این تفاوت که پدربزرگ رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت.
کلمات کتاب رو با جان دوست دارم. و به طور کلی این کتاب برام از ارزش شخصی برخورداره و من رو با نخی نامرئی به خانه و خانواده و خاطره و جان وصل میکنه به همین دلیل نمیتونم بدون دخالت این فاکتور های شخصی نظری بدم
خانم ساناز اسدی من اونقدرا سختگیر نیستم تو نمره دادن به کتاب ولی حداقل یه نکته دلخوشکننده میدادی به من که دلم بیاد بیشتر بدم :/ جابهجایی بین زمانها رو دوست داشتم و اوایل داستان یکم جذاب بود ولی خب تهش نه به نتیجه درستی رسید و نه خود داستان چیز خاصی بود. و اینکه حس میکنم به غیر چند نفر، همه اونایی که توی گودریدز این کتاب رو خوندن یه محتوای دیگهای رو تجربه کردن. انگار کتابی که من خوندم با اونی که بقیه خوندن متفاوته با این حال اصلا پیشنهاد نمیکنم این کتاب رو و اگه هدفتون خوندن کتابی از ادبیات ایرانه، گزینههای خیلی بهتری رو میتونید تجربه کنید تا این کتاب.
برخلاف انتظارم و بدبینیم به نویسندگان ایرانی فعلی، خیلی خوب بود. وقتی شروعش کردم، مطمئن نبودم که دیر یا زود بیخیالش نشم و نیمهکاره رهاش نکنم؛ اما طولی نکشید که خودم رو لب دریا پیدا کردم. دریایی که بارها توی داستان تکرار میشه و هر بار یک روایت تازه و مهم برای خواننده داره. شخصیتپردازیها و مهمتر از اون، فضاسازی و توصیفات داستان برای یک ناولا درخشان بود.
ممکنه خوانندهها بهطور معمول دنبال خود داستان باشن و همین که خط قصه رو دنبال کنن براشون کافی باشه. ولی برای من واقعاً فرم این قصهگویی هم مهمه. چطور روایت کردن داستان و یا گذاشتنش توی یه قالب خاص چیزیه که متوجهش میشم و ممکنه بهم لذت بده یا حالم رو بگیره. مثلاً اینکه در ابتدای هر فصل این کتاب یه تاریخ اومده برای من خیلی بیدلیله. انگار نویسنده به شعور خواننده توهین میکنه چون فکر میکنه اگه اون تاریخ رو نذاره ما نمیفهمیم این فصل مربوط به کجای این قصهست. در حالی که قبل و بعد وقایع مشخصه و آدم از روی نشونهها میتونه حدس بزنه. به خصوص اینکه یه تاریخ خاص (هفده شهریور ۱۳۹۵) بیش از ده بار (کمی کمتر یا بیشتر) تکرار میشه که خب چرا؟ دفترچه خاطرات راوی رو نمیخونیم که لازم باشه هر فصل تاریخ رو اون بالا گذاشت. اون تاریخها جز اینکه بخوان به ما ی��دآوری کنن کجای قصه هستیم کارکرد دیگهای ندارن. حسم به قصه هم مثل این بود که یکی، یه داستان کوتاه رو طولانی کرده باشه. خیلی جای خالی توی قصه هست در حالی که روایت بعضی جاها شتابزده به نظر میرسه. مثلاً نویسنده از نقطه عطف داستان، جایی که راوی یه اتفاق خیلی خاص رو درباره پدرش فاش میکنه همون اندازه با سرعت میگذره که از روز برگشتن پدرش از ژاپن. از یه طرف دیگه دو تا اتفاق بزرگ و خاص توی کتاب میافته که یکیش رو توی تبلیغ رمان زیاد دیدم واسه همین اسپویل میکنم. اینکه پدره بعد از دفن توی قبرستون از توی قبر میآد بیرون. حتی یهکمی آدم یاد اتفاقهای توی صد سال تنهایی میافته ولی نویسنده از جذابیت و پتانسیل این اتفاق استفاده نمیکنه جز اینکه هی فلشبک بزنه به گذشته. چه حیف. جدا از این راوی میآد کلی درباره پدرش حرف میزنه و شاید هدفش اینه که نشون بده پدرش آدم خاصیه یا اونطور که برادرش میگه، پدرش گند زده توی زندگیشون. ولی در یه مقایسه ساده، حداقل با همه مردهایی که بهعنوان پدر توی اطرافیانم میشناسم، پدر توی این رمان نه خاصه و نه گند زده به زندگی بچههاش. حتی نمیشه دقیقاً فهمید که برادر راوی چه مشکل خاصی با پدرش داره. انگار همشون با پدره مشکل داشتن، در حالی که وقتی آدم رفتار پدره رو میدید نه عجیب بود و نه رو مُخ. اصلاً همین تفاوتی که بین حرفهای راوی درباره پدرش با رفتار و واکنشهای پدره تو واقعیت داستان وجود داشت، باعث میشد که شخصیت پدره هم که مهمترین شخصیت داستان بود توی ذهن آدم شکل نگیره. دیگه از شخصیت مادره نگم که تقریباً حتی به شخصیت هم نزدیک نشده بود و یه تیپ تکرارشونده داشت با یه تصویر گنگ. هیچیش معلوم نبود. برادره هم از وسطهای داستان کمی اومد جلو و بازم معلوم نشد کی بود و چی میخواست و چرا اینقدر از پدره کفری بود. نمیتونم بگم چی توی این داستان برام خوشایند بود. شاید همین که ذهنت درگیر نمیشد و حجم زیادی هم نداشت.
سخت پوست داستان پدر و پسریست که هی�� گاه حاضر به پذیرش یکدیگر نمیشوند و رابطه پرتنش بین این پدر و پسر، فصل به فصل با جابجایی بین دو مقطع زمانی با فاصله نزدیک به بیست سال، از دید پسر کوچکتر روایت میشود در نهایت خشم انباشته و فروخورده درون شخصیتها از جایی بیرون میزند که خواننده را در بهت و شوک فرو میبرد
به شخصه برایم مقایسه حس نفرتی که درون کاراکترهاست جالب است حس نفرتی که امین پسر بزرگتر به اشکال مختلف آشکارا بیرون میریزد و حس نفرتی که در پدر خانواده به صورت مبهم هست و شاید خود او حتی نسبت به این حس تنفر آگاه هم نیست و زمانی که بیرون میریزد شکل سهمگین تری به خود میگیرد و البته حس تنفری که در درون پسر کوچک خانواده رشد کرده
در نهایت یک کتاب کم حجم و جمع و جور از ساناز اسدی که عجیب به جان آدم می نشیند
بعد از مدت ها اثری از ادبیات داستانیِ این روزهای ایران خواندم و حالم خوب شد با خواندنِ این نوولا. سرکار خانم ساناز اسدی با روایتِ راویِ جوانش "سینا" و حضورِ خانواده ای او داستانی ملموس و کاملا آشنا می سازد برایمان. گویی همه چیز دست به دستِ هم داده بود که از این کتابِ کم حجم لذت ببرم چرا که با وجود اینکه اهل شمال کشور نیستم، سه روز گذشته که خواندمش در شمال بودم و فضای کتاب با مکانی که در آن حضور داشتم تطابق داشت. اثری ست که به نظرم همه باید بخوانند چون داستانِ پدر است و بازگشت های بی پایانش!
کتاب با ایده اولیه جذاب که بر اساس رخداد واقعی بود آغاز میشه، در ادامه زندگی روتین یه خانواده چهار نفره به ساده ترین شکل روایت میشه و در نهایت نویسنده سعی میکنه کتاب رو با اتفاقی غیرمنتظره به پایان برسونه. برای من بزرگترین ضعف این کتاب شخصیت پردازی کارکترهاش به خصوص کارکتر راوی داستان بود چون وقتی کتاب تموم شد من رفتار و عملی که انجام داد رو درک نکردم.
ادبیات ایران سالهاست درگیر همین مدل نوشتاره، هیچ نشانی از هوشمندی و جسارت نمیبیم. عجیب و البته باورنکردنیه اینهمه تعریف از این کتاب که خیلی زود از یاد میره و هیچ عمقی نداره.. دفتر خاطراتی فاقد جذابیت. شاید دهه شصتی ها درکش میکنند!
اثر شخصیتپردازیِ هنرمندانه و درخشانی دارد. حین خواندن کتاب بارها کیفور شدم از هنر نویسنده در به تصویر کشیدن زوایای گوناگون شخصیتهای داستان در میان گفتوگو و کنشهاشان. فضاسازیِ قصه هم ملموس است و بسیار درست. اما خودِ قصه؛ بسیار پرکشش است. ضرباهنگ کاملاً بهجایی دارد و هرچه به انتها نزدیکتر میشویم، آغاز و پایانِ این فصلهای کوتاه به یکدیگر نزدیک و نزدیکتر میشوند، گاه با یک صحنهی یکسان در گذشته و حال آغاز میشوند و پایان مییابند. نقطهی شروع پیرنگ قصه عالی است؛ جنازههایی که از به واسطهٔ بارانی شدید از دلِ خاک بیرون آمدهاند و شخصیتهای داستان را به گذشتهشان پرتاب میکنند. اما درمورد پیچشِ داستانی انتهای قصه؛ نمیدانم چقدر درست است. نمیدانم که آیا نویسنده بهاندازهی کافی درمورد راوی نشانه داده تا انتظار چنین کنشی را از او داشته باشم؟ با خوانش اول که چیزی بهنظرم نیامد. باید دوباره بخوانمش. اگر نشانهها وجود داشته باشند و آنقدر پنهان باشند که مخاطب را وادار کنند دوباره به گوشهوکنار اثر سرک بکشد، دستاوردی شگفتانگیز برای نویسنده است، اما اگر نشانهها نباشند، صرفاً کلکی است از طرف نویسنده برای اینکه به مخاطب بگوید خدای قصه منم. «سخت پوست»، در کنار «سوز سفید» از بهترین آثاریست که در مجموعهٔ «هزاردستان» خواندهام.
«سختپوست» از آن دسته کتابهایی است که با وجود حجم کمش، تو را درگیر قصهها و ماجراهایش میکند.
به عقیدهی من خانوادهی داوود، یک خانوادهی تیپیکال ایرانی است؛ با مصائب و مشکلات مخصوص به خودشان که اگر شخصا هم آنها را تجربه نکرده باشیم، اما حکما با آنها آشناییم.
رفت و برگشتهای مدام پدر خانواده و بدبختیهایی که این رفتنها و بازگشتنها برای خانواده به بار میآورد جانِ قصه است.
کتاب را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: - قسمتهایی که به روایت وقایع در دههی ۷۰ میپردازد. - بخشهایی که راوی وقایع در دهه ۹۰ است.
تمام مدتی که داشتم کتاب رو میخوندم، منتظر نقطهی اوج قصه بودم. منتظر جایی که داستان غافلگیرم کنه یا اتفاق تازه ای بیفته. انگار نویسنده این نقطهی اوج رو برای پایان کتاب کنار گذاشته بود و بعد هم ما رو با کنجکاوی از اینکه بعدش چی میشه، رها کرد... چه شروع عجیبی و چه پایان عجیب تری داشت...
سومین کتابی که از مجموعه هزاردستان خواندم. داستانِ خانوادهای چهار نفره که برادر کوچکتر روایتش میکند، شخصیتهای اصلی اما پدر و برادر بزرگتر هستند که رابطهشان در دو زمان روایت میشود، سال ۷۶-۷۷ و ۹۵، قصه از جایی شروع میشود که سیل آمده و تعدادی جنازه (که پدر هم یکی از آنهاست) به سطح خاک برگشته. شخصاً بخشهایی که مربوط به گذشته بود را با لذت بیشتری خواندم و بنظرم فصلهای مربوط به سال ۹۵ مایهی داستانی کمتری داشت با اینحال خستهکننده هم نبود.
خب کتاب خوبی برام نبود :) چند تا نکته ولی اضافه کنم: - به نظرم تو شخصیت پردازی داوود و سینا و تا حدی عاطی، خوب عمل کرده بود. چیزایی رو من تو شخصیت داوود دیدم که به کرات تو آدمای دوروبرم دارم میبینم. یه سری اشتباهات پشت هم. یا مثلاً دیدن چندباره یه مسابقه ورزشی رو من با پوست و گوشتم حس کردم. ( مثلا والیبال ایران و لهستان تو المپیک توکیو ) اینکه راوی داستان سینا بود و دانای کل نبود هم برام جالب بود. لحنش و نحوهی روایتش ولی اصلا برام جالب نبود و بعد نود صفحه هم باهاش ارتباط نگرفتم ولی بعد تموم کردنش هوای شرجی و بارونی شمال رو حس کردم. دقت تو توصیف چیزای کوچیک، مثل همون استخون ماهی که گیر کرده بود، زخمی که با فشاردادن سنگ تو دست امین ایجاد شد و... هم توجهمو جلب کرد. فصل آخرش برام بهترین قسمت کتاب بود. در نهایت ولی در حد دو ستاره بود برام. مرسی از رویا بابت معرفیش
ریویوهایی که بقیه نوشتن همه چیزو گفتن درمورد کتاب فقط یه چیزو خودم متوجه نشدم، اونم دلیل نفرت امین از پدر بود که جا نیفتاد واسم و دلیل اون حرکت آخر راوی رو هم اختلاف طبقاتی میدونم دقیقا مثل همون کاری که پدر تو دریا کرد و اجازه داد اون مرد غرق شه آخرین برگشت پدر، برگشتش تو کالبد پسراش و ادامه دادن به زندگی از طریق سینا و امینِ امین تو یه شغل نمیتونه ثابت بمونه و سینا میتونه چند نفرو روی آب رها کنه به حال خودشون
نویسنده قلم خوبی داشت ولی داستان تا خط آخرشم منو جذب نکرد. فکر کنم کسی که شمالی باشه میفهمه که همه حرفهای نویسنده چرت و پرته و اصلا نمیتونه ارتباط برقرار کنه. بعدشم امیدوارم نشر چشمه کتابهای ایرانی متفاوتتری چاپ کنه، موضوع کتابهای الانش همه شده قبر و کفن و مرگ.