What do you think?
Rate this book
216 pages, Mass Market Paperback
First published January 1, 1940
“Occasionally words must serve to veil the facts. But this must happen in such a way that no one become aware of it; or, if it should be noticed, excuses must be at hand, to be produced immediately.” Machiavelli
“El principio según el cual el fin justifica los medios sigue siendo la única regla de ética política; todo lo demás no son más que charlatanerías que se deshacen entre los dedos.”No se puede negar lo que Vargas Llosa afirma sobre la novela de Koestler: “los mecanismos de la destrucción de la personalidad y el envilecimiento de las víctimas que pusieron en evidencia los procesos de Moscú de los años treinta”, como también es innegable la poderosa descripción que el relato contiene de la cruel degradación de un sistema que llegó a establecer como verdad solo aquello que lo fortalecía y convertir en mentira todo lo que lo ponía en peligro, pero sí me gustaría deciros que no es esto lo más importante de la novela.
"Tenía 26 años cuando ingresé en el Partido Comunista y 33 cuando salí de él... Nunca antes ni después fue la vida tan plena de significado como en aquellos siete años. Tuvieron la grandeza de un hermoso error por encima de la podrida verdad"Lo terrible de El cero y el infinito (1940), y lo que la separa y la distingue de sus primas hermanas Rebelión en la Granja (1945) o 1984 (1949), es la representación que nos ofrece de la lógica fanática, de su poder sobre sobre hombres y mujeres una vez que estos aceptan como incuestionables ciertas premisas básicas. Koestler nos muestra los mecanismos por los cuales una idea, su defensa y su propagación, es capaz de invadir la mente y pasar por encima de la propia dignidad y de la propia vida. Una idea que, en este caso, iba complementada y potenciada por el culto al líder. Era tal el imperio de la personalidad de Stalin que la gente moría fusilada dando vivas al dictador. La novela, pues, nos enfrenta a un mecanismo universal de comportamiento humano, estando muy lejos de ser, como también afirma Llosa, un libro excesivamente dependiente de unos hechos concretos y, por tanto, perecedero.
“… no era un fenómeno accidental, sino la personificación de una cierta característica humana, a saber, de una absoluta creencia en la infalibilidad de las propias convicciones, de la cual sacaba la fuerza para su completa ausencia de escrúpulos.”En lo que sí acierta el escritor peruano es en afirmar que la obra de Koestler es un ensayo novelado, y aunque el propio autor se lamenta de su manía de arruinar su obra al defender en ellas una causa, sortea tan inteligentemente el maniqueísmo, es tan potente su carga filosófica, son tan fascinantes sus discusiones políticas, los discursos, supuestamente lógicos y racionales, tienen tal carga emocional, y los sucesos narrados, interrogatorios, flashbacks, tal carga dramática, que uno comprende perfectamente que la novela siga siendo un clásico del siglo XX casi 80 años después de su publicación.
The principle that the end justifies the means is and remains the only rule of political ethics; anything else is just vague chatter and melts away between one’s fingers.
They were too deeply entangled in their own past, caught in the web they had spun themselves, according to the laws of their own twisted ethics and twisted logic; they were all guilty, although not of those deeds of which they accused themselves.
حزب را رها میکند، بله ولی کمونیسم را نه. نامهی سرگشادهی کنارهگیری از حزب را هم که مینویسد باز هم خود را کمونیست میداند. بعدها هم این را با خرسندی اعلام میکند، تا اخر عمر. دورهی عضویت در حزب نه بیهوده بوده و نه بیثمر، متضمن شناخت و آشنایی با دیگر مسائل، ثمره تعلق خاطر پیدا کردن به انسانها، به محرومین زمین، مطرودین و روی دست ماندهها. بعدها در پایان عمر بر سر نویسندهای که مطلبی خلاف این نوشته، دستخوش خشمی دیرسال میشود و بر سرش فریاد میزند "من کمونیستم، میفهمی؟ کمونیست". دربارهی مارگریت دوراس، برداشت آزاد از حقیقت و افسانه - آلن ویرکندله
روباشوف گفت آیا راسکولنیکوف حق کشتن پیرزن را داشت یا نه؟ جوان است و با استعداد، گرویی آزاد نشده در جیب دارد. آن زن هم کاملا پیر و از کار افتاده است. اما معادله درست نیست، زیرا اولا محیط او را مجبور به قتل شخص دومی میکند که نتیجه غیرمنطقی اقدامی ظاهرا منطقی به حساب میآید و ثانیا وقتی واحد محاسبه "آدم" باشد، دو دو تا چهارتا نمیشود
ایوانوف پاسخ داد راسکولنیکوفِ تو ابله و جنایتکار است، نه بخاطر اینکه پیرزنی را کشته است، بلکه چون از سر نفع شخصی این کار را کرده است. اصلِ "هدف وسیله را توجیه میکند" تنها قانونِ معتبر اخلاق سیاسی است، باقی همه حرف مفت است. اگر راسکولنیکوف طبق مصوبات حزب برای جمعآوری پول اعتصاب یا چاپخانهای زیرزمینی پیرزن را میکشت، معادله برقرار میشد
زندانی 402 به روباشوف: آنها میآیند، برای شماره 380. خبر را رد کن
روباشوف به زندانی 406: شماره 380 را میبرند اعدام کنند، خبر را رد کن
زندانی 402 به روباشوف: حکم را برایش میخوانند، خبر را رد کن
زندانی 402 به روباشوف: او با فریاد کمک میخواهد
زندانی 402 به روباشوف: او را میآورند، فریاد میکشد و کتک میخورد، خبر را رد کن
صدای خفه و بم ضربههای یکنواخت توی راهرو پیچید. این صدای کوبیدن به در و دیوار نبود، بلکه مردان سلولهای 380 تا 402 با زنجیر صوتیای که ایجاد کرده بودند پشت در سلولهایشان استاده و گارد احترام تشکیل دادند. نوایی سنگین، خفنه و فریبنده همانند رپرپهی طبل، گویی در باد بلند شده از راه دور به گوش میرسید. روباشوف طبل کوبید. به تدریج احساس زمان و مکان را از دست داد، فقط صدای توخالی تامتام جنگل را میشنید، گوریلهایی پشت میلههای قفس خود ایستاده بودند و ضرب میگرفتند
میخواست قبل از آنکه خیلی دیر شود پاسخی بیاید. موسی هم اجازه ورود به سرزمین موعود را نیافت، اما او دست کم از بالای کوه که به زیر پایش نگاه میکرد، آن را میدید. آدم وقتی هدف را ببیند مردن را سادهتر میپذیرد. روباشوف را به بالای کوه نبردند و موقعی هم که چشمانش را باز کرد جز بیایان و ظلمت شب چیزی نیافت. آنگاه ضربهای سنگین به پشت سرش خورد. زانوانش خم شد و بدنش تاب خورد و به زمین افتاد. دومین ضربه خردکننده بیخ گوش او نشست. همه چیز تمام شد. باز دریا بود و صداهایش. موجی به آرامی او را بلند کرد. ابدیت بیاعتنا از دور آمد و متین و موقر سفر خود را ادامه داد
ما برای تأمین منافع نسلهای آینده چنان محرومیتهای وحشتناکی به نسل حاضر تحمیل کردیم که یک چهارم از طول عمر متوسطش کم شده. برای دفاع از موجودیت کشور ناگزیر از اقدامات استثنایی و تصویب قوانین ویژه مرحلهٔ گذار شدیم که از هر نظر با اهداف انقلاب منافات دارد. سطح زندگی مردم از قبل از انقلاب پایین تر است؛ شرایط کار سختتر ضوابط و قوانین غیرانسانیتر، و بهرهکشی از نیروی کارِ کارمزدی از شرایط کار باربرهای بومی در مستعمرات بدتر است. ما سن مجازات اعدام را پایین آوردیم و به دوازده سال رساندیم. قوانین جنسی ما از قوانین جنسی انگلستان هم سفت و سختتر است. پرستش رهبر در کشور ما از حکومتهای دیکتاتوری ارتجاعی بیزانس هم شدیدتر است. مطبوعات و مدارس ما میهنپرستی کورکورانه، نظامیگری، جزماندیشی، کنفورمیسم و جهل را پرورش میدهند. قدرت مطلقه حکومت نامحدود است و در تاریخ نظیر ندارد. آزادی مطبوعات، آزادی عقیده و آزادی فعالیت سیاسی چنان ریشهکن شده که انگار اعلامیه حقوق بشر هرگز وجود نداشته. ما عظیم ترین دم و دستگاه پلیس را راه انداختیم که به پیشرفتهترین سیستم علمی برای شکنجه جسمانی و روانی مجهز است، با خبرچینهایی که به یک سازمان سراسری تبدیل شده اند. ما توده های ناراضی کشور را به ضرب شلاق به سوی سعادت انتزاعی آینده میبریم که هیچکس غیر از خودمان نمیتواند آن را ببیند. چون نیروی این نسل به پایان رسیده، در جریان انقلاب به پایان رسیده بود؛ چون خون این نسل را مکیده اند و غیر از یک تکه گوشت قربانی نالان و کرخت و دلمرده چیزی از آن باقی نمانده.... .
جنبش بدون هیچ ناراحتی وجدانی میخروشید و بهسوی هدف خود پیش میرفت و جنازه غرقشدهها را در پیچ وخم مسیرش باقی میگذاشت. اگر کسی نمیتوانست در آن مسیر پُرپیچ و خم همراهش شود، امواج او را میشستند و به ساحل میبردند، چون قانون جنبش همین بود. انگیزههای فرد برایش اهمیتی نداشت؛ وجدان او برایش مهم نبود؛ اهمیتی هم نمیداد که در قلب و مغزش چه میگذرد. از نظر حزب، تنها یک جرم وجود داشت: انحراف از مسیر تعیینشده؛ و تنها یک مجازات: مرگ. مرگ در این جنبش اصلا عجیب و رازآلود نبود، موضوعی مهم و متعالی هم نبود؛ راهحل منطقی انشعابهای سیاسی بود.
برای سرکوب آن جنبشهای انقلابی که در زمان نامناسبی روی میدادند، از همکاری با نیروهای پلیس کشورهای ارتجاعی سر باز نزدیم. برای حفظ این دژ، در خیانت به دوستان و سازش با دشمنانمان کوتاهی نکردیم. این وظیفهای بود که تاریخ به ما نمایندگان اولین انقلاب پیروزمند محول کرده بود. کوتهبینها، هنردوستها، و اخلاقگراها آن را درک نمیکردند. ولی رهبر انقلاب میدانست که همه اینها به یک چیز بستگی دارد: اینکه بیشتر از دیگران دوام بیاوری.