عموجان در جایی خوانده بود که تمام اتفاقات عالم به هم مربوط است. خواسته بود در این باره اظهار فضل کند اما بهش مجال حرفزدن نداده بودند. ولیکن، برای یک بار در زندگی حرفش درست بود و آنها که سر میز شام گرم خوردن بودند نفهمیدند که چه نخهای نازکی از هر کلمه، از برخورد آنی، از هر حادثهی جزئی، آویزان است و چهگونه این رشتهها، مثل الیاف رنگین فرشی کیهانی، درهم تنیدهاند. اگر آن پشهی ناچیز، در آن شب کذایی، پای امیرعلی را نگزیده بود، احتمالا، آبازآب تکان نمیخورد و مسیر سرنوشت امیرعلی و ملکاذر و مادرش و عموجان و شرکت وادرات نخ و قرقرهسازی عوض نمیشد. همچنین مسیر سرنوشت من؛
Goli Taraghi (also transliterated as Goli Taraqqi or Gulī Taraqqī) was born in Tehran in 1939. She has been honored as a Chevalier des Arts et des Lettres in France, and her work has been widely anthologized, including in Reza Aslan’s Tablet & Pen: Literary Landscapes from the Modern Middle East. She lives in Paris.
:دوتا داستانش رو دوست داشتم انار بانو و پسرهایش سفر بزرگ امینه و البته خود داستان جایی دیگر هم خوب بود نسبتا اگر از یکم کش دار بودنش فاکتور بگیرم از دو تا داستان دیگه خوشم نیومد
واقعا باورم نمیشه خوندم و دوستش داشتم :))) یعنی میدونی، اون کتابهای فارسیای که تا حالا خوندم، یا خیلی سخیف بودند یا فراتر از درک من، ولی این خوندنش واقعا خوش گذشت.
مدتی گذشت تا بعد از امانت گرفتن کتاب از کتابخونهٔ دانشگاه شروع به خوندنش کنم. از همون اول جا خوردم و از خودم پرسیدم که چجوری تا حالا با این قلم آشنا نبودم. قلم خانم ترقی بهم حس خونه رو میده. حس وقتی که بعد از یک سفر سخت به خونه برمیگردم ؛ گرم ، مهربون ، بغل کردنی.
تو اون روز ها همینطور که کتاب و ورق میزدم چشمم خورد به برگ اخر کتاب ؛ برگه امانت کتابخونه.
مربوط به زمانی که هنوز دنیای امانت کتاب با دیجیتالیته آشنا نبود. اسم ها رو خوندم ف.ک / تاریخ برگشت ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ م.ع / تاریخ برگشت ۲ تیر ۱۳۸۰ به سرم زد یه سرچی راجب اسمشون بکنم و پیداشون کردم. ف.ک ��ین روز ها نقاشه و تو سمنان نمایشگاه داره م.ع آهنگساز شده و موسیقی خودش رو میسازه
حس اینکه این انسان ها یک روزی این کتاب رو به دست گرفته بودند و وزن و ارزش کتاب رو با به جا گذاشتن رد نگاهشون روی کلمات بیشتر کردهن ، حس نابی بود. کسانی که الان “جایی دیگر” هستند. مشغول نوشتن داستان خودشون
“یادم باشه بازهم از کتابخونه کتاب امانت بگیرم و آدمهایی رو پیدا کنم که اون کتاب به روزگار گذشته شون تعلق داشته. “
گريه هاى مادرش مال شب بود. صبح ورق بر مى گشت و مادرش تغيير صورت مى داد. گونه ها و لب هايش را سرخ مى كرد، سرخىِ موقتى كه ده دقيقه بعد از روى گونه هاى رنگ پريده و لب هاى كبودش پاك مى شد و جاى آن را رنگى خاكسترى مى گرفت، رنگ حرف هاى مسكوت و غصه هاى يواشكى. تنها سرخىِ دراز مدت و پابرجا در آن صورتِ خسته ىِ بى رمق، قرمزى چشم و اطراف پلك هايش بود. چرا مادرش تظاهر به خوشبختى مى كرد؟ خجالت مى كشيد؟ مى ترسيد؟ شايد بزرگترها اين جورى بودند. دوتا صورت داشتند. صورتِ روز و صورتِ شب. اميرعلى آدم هاى دوتايى را دوست نداشت و مغزِ كوچكش معنى دوگانگى و تناقض را نمى فهميد. گيج مى شد، وحشت مى كرد و همه چيز به نظرش غير واقعى مى آمد_ سايه روى سايه. مى ايستاد جلو آيينه و به خودش نگاه مى كرد. مى ديد كه شكل شب گذشته و ديروزش است و خيالش راحت مى شد. با خودش عهد كرده بود كه وقتى بزرگ شد يك صورت بيشتر نداشته باشد، صورتِ واقعى، همان كه بود. . . . كاش مى شد از اين بيمارى علاج ناپذيرِ" كسى بودن" شفا يافت و براى زمانى كوتاه به چشم نيامد. يا نياز به اين رويت نداشت، نياز به انعكاس_ به تكثير_ به انتشار_ انتشارِ خود.
تنها دلیلم برای کسر کردن یک ستاره، کشش و طولانیبودن نهچندانبهجای داستان آخر است. تنها چیزی که کمی کلافه و بیقرارم کرد، همین اضافات داستان آخری بود. به جز این، با همهی داستانها عشق کردم و کلمهبهکلمهشان به جانم نشست. گلی ترقی توانایی فوقالعادهای در انتخاب کلمات و توصیفکردن حتی سادهترین اتفاقات روزمره دارد. ایدههایش هم در عین سادگی، زیبا، متفاوت و جالباند.
عنوان: جایی دیگر؛ گلی ترقی؛ تهران، نیلوفر، 1379، در 263 ص؛ 964481402؛ موضوع: داستانهای کوتاه از نویسندگان معاصر ایرانی قرن 21 م پسری کوچک سر بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره است به عنکبوتی صبور که آرام و بی سروصدا توری نازک میبافد شش داستان: بازی ناتمام؛ اناربانو و پسرهایش؛ سفر بزرگ امینه؛ درخت گلابی؛ بزرگ بانوی روح من (این داستان به فرانسه ترجمه شده)؛ و جایی دیگر نخستین داستانهای بانو «گلی ترقی» شخصیت آدمهایش بیمارگونه، ناامید، ناتوان و تنها و منزوی هستند، انگار از همه چیز بیم دارند، سرخورده و رابطهای با اجتماع خود ندارند، اما ایشان پس از 1357، داستانهای تامل برانگیز دیگری همانند: «بزرگ بانوی روح من»، «اتوبوس شمیران»، و «خانهای در آسمان» نیز نوشته است که نمونههای برجسته ادبیات داستانی معاصر ایران هستند اینهم به نقل از شروع متن بزرگ بانوی روح من: کاشان. رسیده ام و خسته ام. میزنم به بیابان. ناآشنا هستم و به بیراهه میروم. هوا پر از ذره های خیس نامرئی و بوهای خوش است، پر از تلنگرهای کیف آور و نوازشی بزرگ. باد بوی سبزه میدهد، بوی علفهای نمور و گلهای نورس. انگار از آسمانی مشجر گذر کرده و آغشته به نفسی معطر است. پایان نقل. ا. شربیانی
داستان هاي بدي نبودن.ولي احساس كردم ديگه دوست ندارم از اين نويسنده داستاني بخونم،چون به نظرم قلمي خام داشت و نويسنده ي قوي اي نبود.داستان سفر امينه از همشون برام جالب تر بود.
کم پیش میاد کتابی منو به وجد بیاره ولی "جایی دیگر" دقیقا همون چیزیه که شب ها و روزهای زیادی فکرم رو درگیر کرد. قلم بسیار روان و داستان های بسیار بسیار شیرینش تحسین برانگیزه. دوباره و دوباره باید بخونمش. [پ: گلی ترقی عزیزم .نمیدونی چقدر ممنونم ازت که این کتاب رو نوشتی:*) ]
«جایی دیگر» مجموعه ای است متشکل از شش داستان مجزا که رشته ای باریک آن ها را به هم متصل می کند. نویسنده از خیالِ جایی دیگر، جایی که اینجا و اکنون نیست، در تمام داستان هایش استفاده کرده. این جای دیگر گاهی در «گذشته ی سپری شده» است و گاهی در «آرزویی برآورده نشده». گاهی درخت غم زده و قهر کرده ای تو را به یادش می اندازد و گاهی پشه ای مزاحم بدان جا پرتاب ات می کند. این حسرت کهنه در تمام داستان های ترقی هست و حرف از آینده، تنها توسط یک غریبه (کلفت بنگالی) به میان می آید.. در میان بهت راوی: آینده! با این کلمه غریبه ام. با امینه مدام حرف گذشته را می زدیم، تنها دنیای واقعی که می شناختیم. رد پای عبور از انقلاب، پوزخند به حزب بازی و آرمان تغییر جهان، و اشاره به پوچی فلسفه بافی در جای جای مجموعه به چشم می خورد. ملک آهو از ریای آزار دهنده و نمازهای جماعت اجباری خسته شده، فیلسوف پیر دوباره یاد «میم» افتاده است، «خانه سفید در هیاهوی تاریخ و ازدحام حادثه ها از یاد رفته است» و اناربانوی چناری، که تنش بوی خوبی دارد، تنها و آواره، گم می شود... به نظر می رسد گلی ترقی با گذر زمان، از فضای انزوا گرفته و روشنفکرانه، به دنیای آرامِ اناری بازگشته است و دلش انار محبت می خواهد. در نهایت به نظر من، نثر ساده و روان گلی ترقی و شیوه شخصیت پردازی و ایده سازی اش، برای داستان کوتاه نویسی مناسب تر است تا رمان. حتی داستان بلند جایی دیگر هم نسبت به ایده اش اطناب آزاردهنده ای دارد. من در میان داستان های این مجموعه، اناربانو و سفر بزرگ امینه را بیشتر دوست داشتم.
*** میم" تو ی من می لولد.چنگولم می کشد. نوازشم میکند و می رود. آسمان آنچنان تهی زلال و کامل است، آنچنان یک دست و سبک، که خستگی ها، ذره ذره، از کف پا و سر انگشتانم به در می شود-خستگی، باستانی، موروثی. خوشم.خوبم. شنگول و منگولم. کجا هستم؟هیچ جا. نیمه شب است یا نزدیک سحر؟نمی دانم. انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه ی پرهیاهو نشسته ام. میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا. نگاهم از اجسام و اشیا ، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی آدم و های و هویش، از زرق و برق و بوق ها، از حرف ها و بلند گوها واز خودم-خودٍ فاضلٍ روشنفکرٍ هنرمندم_ فاصله گرفته و خیره به پسری کوچک است که سر بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنکبوتی صبور است که آرام و بی سر وصدا توری نازک می بافد.
همه ما کم یا زیاد کتاب میخوانیم (غیر از این بود لابد سر و کلهمان در این سایت پیدا نمیشد وشاید از وجودش هم خبر نداشتیم) و طبیعتا نظراتمان در ارتباط با حسی که آدمی میتواند به یک نوشته داشته باشد متفاوت است. با این وجود فکر کنم همه موافق باشیم که کمتر کتابی است که پس از خواندنش، آدمی احساس کند که سعادتمند بوده. سعادتمند بوده که چشم دارد، میتواند بخواند و این نوشته را دیده است. خواندن «جایی دیگر» برای من همراه با این حس سعادتمندی بود
کتاب خوبی بود، حس خیلی خوبی داشت. به غیر از داستان جایی دیگر بقیه داستانها رو دوست داشتم. ترکیبی از احساسات خوب و غمگین و انگیزشی بود. در کل کتاب پختهای بود.
خب، فک نمیکردم اینقد کاراشون خوب باشه. البته بیشتر متکّی ب جمله، کلمه، روانکاوی شخصیّتها و شخصیّتپردازی هستن تا ایده. ایدهها آروم و یکدستن. ریتم کار تنده. در همهی داستانا. ینی این ریتم تند بیشتر ازینک مناسب فضای داستان باشه، سبک خودِ نویسندهس. نثر خیلی رسا و سلیس و روانه؛ یکی از بهترین نثرهای داستانی معاصر. سبک ایدهپردازیشون منو یاد زویا پیرزاد انداخت. ولی ب هیچوجه نمیخوام مقایسه کنم.
داستان انار بانو و پسرهاش و داستان درخت گلابی، خیلی قوی بودن. خیلی دلم میخواس ی بار دیگه بخونمشون. ولی ازونجایی ک امانته دستم، باید سر ِ موعد بدمش. این دو داستان در کلّ مجموعه، از همه قویتر بودن. داستان اوّل هم ارتباط جالبی بین ایده و درونیات شخصیّتها داشت. یک پیوند محکم؛ انگار ب خاطر شخصیّت، ایده خلق شده بود. و میتونم ب جرئت هم اینو بگم ک گلی ترقّی ازون دست نویسندههایی هس ک ایدههاشو واسه شخصیّتهاش میپرورونه. ن اینک ب خاطر ایده، دنبال شخصیّت باشه.
داستان آخر هم میتونم بگم محور خوبی داشت. ولی اینقد ک درهم پیچیده و شلوغ شده بود، نمود ِ واقعیشو پیدا نکرد. نویسنده با کلمهی " جایی دیگر" بازیهای جالبی در سرتاسر مجموعه کرده بود. انگار ک میخواس بگه درسته ک این داستانا از هم جدان. ولی همهشون بهم ربط دارن.
در کل، کار شسته رفتهای بود. هر چن ایدهپردازیها قوام و قوّت نداشتن و همونطور ک گفتم، فدای شخصیّتها شدن. ولی نثر و شیوهی روانکاوانهی داستانا منحصر ب فرد بودن. فقط کاش فرصتی دست بده تا من بازم داستان اناربانو و پسرهاش و داستان درخت گلابی رو ی بار دیگه بخونم..
اولين احساسش ترس بود. ترس آدمي بي پناه، گم شده در برهوتي تاريك، تنها. حس كرد دستش به جايي و كسي بند نيست و زمين زير پايش مي لرزد. حسي مثل مردن بود، مثل نگريستن به مراسم كفن ودفن خود. تنش يخ كرد و دلش آشوب شد. موهاي بلندش را چنگ گرفت و محكم كشيد. پوست سرش سوخت و دردش آمد. درد حسي واقعي بود، متعلق به جسمي زنده، جسمي معترض و ملتهب، سرماي مرگ. ازش فاصله گرفت، تنش داغ شد و خشمي بي قرار زير پوستش دويد. دريچه هاي قلبش با التهاب تب آلود، باز و بسته ميشد و عشق لحظه به لحظه، جايش را به نفرت و كينه مي داد.
داستان ها زیبا و بسیار عمیق هستند و با درون مایه ای قوی! مانند داستان بزرگ بانوی روح من و درخت گلابی که از شاهکاری این مجموعه اند..... راجع به نقد درخت گلابی علاقه مندان را به کتاب جلد2 بهترین داستان های ایران (مدرنیته) از دکتر پاینده ارجاع می دهم تا از کم و کیف داستان اطلاع پیدا کنید. نقد داستان بزرگ بانوی روح من رو هم سه شنبه چهارم آبان ماه 1395 خواهم گذاشت.
با اینکه بسیار زیاد طول کشید تا بخونم اما باید بگم کتاب رو دوست داشتم. هر داستانی طعمی خاص داشت. جایی دیگر را دوست داشتم اما جاهایی بسیار توصیفی و تکراری و طولانی میشد. درخت گلابی را هم بسیار دوست داشتم.
***** پیش از رفتن، پیش از برای همیشه ناپدید شدن، چشمهایم را میبوسد -چشمهای خیس و داغ و گریانم را - و من میدانم که بوسیدنِ چشم دوری میآورد و دلم سخت میگیرد.
کاش می شد از این بیماری علاج ناپذیرِ "کسی بودن " شفاعت یافت و برای زمانی کوتاه به چشم نیامد.یا نیاز به این رویت نداشت، نیاز به انعکاسی-به تکثیر- به انتشار- انتشارِ خود.....
گریههای مادرش مال شب بود. صبح ورق برمیگشت و مادرش تغییر صورت میداد. گونهها و لبهایش را سرخ میکرد، سرخی موقتی که ده دقیقه بعد از آن روی گونههای رنگپریده و لبهای کبودش پاک میشد و جای آن را رنگی خاکستری میگرفت ، رنگ حرفهای مسکوت و غصههای یواشکی. تنها سرخی درازمدت و پابرجا در آن صورت خستهی بیرمق ، قرمزی چشمها و اطراف پلکهایش بود. چرا مادرش تظاهر به خوشبختی میکرد؟ خجالت میکشید؟ میترسید؟ شاید بزرگترها اینجوری بودند. دوتا صورت داشتند. صورت روز و صورت شب. امیرعلی آدمهای دوتایی را دوست نداشت و مغز کوچکش معنی دوگانگی و تناقض را نمیفهمید. گیج میشد، وحشت میکرد و همه چیز به نظرش غیرواقعی میآمد- سایه روی سایه. میایستاد جلو آینه و به خودش نگاه میکرد. میدید که شکل شب گذشته و دیروزش است و خیالش راحت میشد. با خودش عهد کرده بود که وقتی بزرگ شد یک صورت بیشتر نداشته باشد ، صورت واقعی ، همانی که بود. ____________________________________________ به حضور این مرد معتاد بود ، به بوی بدنش، به صدای ملایم نفسهایش، به وول زدنهای محتاط و آهستهاش، به خشوخش روزنامهای که پیش از خواب میخواند و هرت هرت آبی که هنگام بیداری مینوشید. ____________________________________________ سکوت دیواری نامرئی میانشان به وجود آورده بود و حرفها و لبخندهایشان دروغی و مصنوعی شده بود. هر دو از بروز اتفاقی ناگوار واهمه داشتند و نمیخواستند پرده از واقعیتی تلخ بردارند. هر دو، با شرمی پنهانی، از هم فاصله میگرفتند و جرأت بیان فکرهای اشفته و دلهرههای مجهول خود را نداشتند. نمیخواستند باور کنند که اتفاقی نامعمول وارد زندگی بیحادثه و معقولشان شده است. حرفش را نمیزدند و این نگفتن، مثل زخمی متحرک ، توی جسم و روحشان میچرخید و آزارشان میداد. ____________________________________________ وقتی دلخور میشد خشم و قهرش را نشان نمیداد. اعتراض هم نمیکرد لبخند میزد ، لبخندی زورکی و سرد. فاصله میگرفت و غریبه میشد، مثل کوه یخ. انتقام میگرفت و انتقامش، آرام و بی سر و صدا ، شبیه به شکنجهای چینی بود. سکوت میکرد. ____________________________________________ به صورتم نگاه نمیکند چون از کوچکترین موج تردید در نگاهم وحشت دارد. میداند که من صورتش را ، لایه به لایه ، تا انتها میبینم و چهرههای گوناگونش را، مخفی پشت نقابهای متعدد، میشناسم، مثل تاریخ تابلویی رنگین، مرحله به مرحله ، از اولین طرح کمرنگ با مداد سیاه تا آن آرایش نهایی، به ظاهر کامل، اما همیشه ناتمام. ____________________________________________ دست و پایم را حس نمیکنم. بدنم سنگینی جسمانیاش را از دست داده و خطوط اندامم در هم ریخته است. انگار ادامهی ایوان و درختها و بیابان هستم و چشمهایم آویزان از ستارههاست. چه دورم از همه کس و همه چیز ، از ارتباط هندسی اجسام و تناسب معقول اشیاء ، از شمارش مکرر دقیقهها و ضریب مطلق اعداد، از رابطهای مزین و فکرهای مدون، از لوح عظیم قانون و کتاب قطور اخلاق، از آداب صحیح زیستن و شیوه بودن. چه دورم از حاکمیت ماده و اصالت تاریخ و حقانیت ثابت ایدهها، از احکام حیض و نفاس و تجلی عقل اول و عالم مثال. چه دورم از جدال شرق با غرب و مستکبر با مستضعف و از آیین طهارت و رسم کفن و دفن و از آنکه میگفت خدا مرده است و آنکه از مرگ هراس داشت و آنکه در انتظار ظهور یک معجزه بود. ____________________________________________ آهسته، با قدمهایی محتاط و مردد ، پیش میروم. میترسم اگر نگاهم را از آن برگیرم، ناپدید شود. یا اگر بلند نفس ��شم فرو ریزد. ____________________________________________ کاری که برایم آسان بوده و حالا یک مرتبه بدون دلیلی آشکار، دلیلی قابل قبول و توجیه، تبدیل به جانکندنی دردناک شده، به دست و پا زدنی بیحاصل، چلپچلوپی ناشیانه در حوضی گود، مثل دویدن در خواب، میخکوب روی نقطهای ثابت. نمیتوانم بنویسم. اعترافی تلخ. همین است که هست و نمیخواهم بنویسم. اعترافی تلختر. ____________________________________________ گذشتهام را مرور میکنم. میبینم که دهها کتاب نوشتهام و صدها مقالهی سیاسی و اجتماعی و فلسفی. یک عمر حرف زدهام. از عقایدم - درست یا نادرست- با صمیمیت و سادگی (ساده در حد بلاهت) دفاع کردهام - سخنرانی پشت سخنرانی- شاید هم زیادی. روی صحنه بودهام، وسط گود، در صفحهی ادبی روزنامهها، رادیو ها، سمینارها حضور داشتهام و نوشتن و گفتن بخش اساسی از حیات فکریم بوده و حالا؟ این خاموشی و فراموشی را چگونه تعبیر و تفسیر کنم؟ این ملال آرام و رخوت مدام، این تنبلی سنگین و بیتفاوتی خوابآور، این میل به سکوت و انزوا از کجا آمده و چگونه در جانم رسوب کرده است؟ و لولههای جسمانی و تپشهای عاشقانه ، آرزوهای بزرگ بشردوستانه ، آرمانهای سیاسی ، تعهدها، باورها، جاهطلبیهای اجتماعی و علمی و فرهنگی ، توهمهای فریبنده دربارهی خودم و دیگران و میل به خودنمایی و اثبات وجود ، در جان و مغزم فروکش کرده و نیاز به حضور در صدر حادثهها از یادم رفته است. روحی سرد و خاموش در من حلول کرده و نگاهم از اتفاقهای روزانه فاصله گرفته است. شاید پیریست و نیاز به تنفس و مکث. شاید خستگیست و افول. شاید یأس. ____________________________________________ میایستم پشت پنجره. آسمان آنسوی این اتاق، پشت این دیوارهای قطور گچی، آن سمت کلهی محدود و فکرهای کوتاه من، وسیع و روشن است و رنگی فروتن دارد، بدون لکهای ناجور یا خطی ناهموار، بیوزن، بینیاز، خاموش. انگار پشت خط نازک افق، حیاتی دیگر گسترده است و ذرههایی از جنسی ناشناخته در حال انبساط و ترکیباند. دستکم به گمان من ، منِ محصور در این چهاردیواری ، ناتوان از نوشتن، از یافتن حرفی برای گفتن، از آویختن به عقیدهای استوار، به ایمانی مطلق، یا دستکم، به عشقی، عشقکی، رویایی. ____________________________________________ پشت پلکهایم سایهها و صورتها، مثل عکسهای افتاده روی هم، به هم میآمیزند. چهرههایی مخدوش، نیمهآشنا، از پیش نظرم میگذرند. ____________________________________________ باقی حرفهایش را نمیشنوم. دستی نامرئی به کنج و کنار خاموش قلبم تلنگر میزند. خاطرهایی محو و مخشوش ته سرم میچرخند. هزار هزار فرسخ از این تابستان آخر دور هستم. یک ابدیت. کسی پشت پلکهایم میدود. کسی آوازی را ته گوشم زمزمه میکند. تهماندهی خوابی قدیمی - تکهپاره- پراکنده- لابهلای پلکهایم مینشیند. تابستان آخر! این «آخر» متعلق به حیاتی پیشین است و به زمانی دیگر اشاره میکند ، زمانی رفته از یاد. غایب. گذشته، مثل شکستههای ظروف زیرخاکی، تکهتکه، کنار هم قرار میگیرد و صورتهایی مخدوش، رنگین، سفید، سیاه، خاکگرفته، از پیش نظرم میگذرند. ____________________________________________ «صدای خش خش علف های بلند می آید. «میم» میان ستاره ها شناور است. مرغی در دوردست می خواند. خواب و بیدارم. فشار کهنه ای که روز و شب روی قلبم بود، مثل مه صبحگاهی، آرام آرام، از روی سینه ام بر می خیزد و ناپدید می شود. حسی ساده و سالم در جانم می نشیند و آرامش و خاموشیِ درخت گلابی به من نیز سرایت می کند. یک شب، یک ساعت فراغت، یک فرصتِ موقتی برای بودن و نگریستن، خالی از تب و تاب و ترس ودلهره، خالی از حساب و کتاب و میزان و مقیاس و اندازه، برایم کافی ست.
« میم» توی من می لولد. چنگولم می کشد. نوازشم می کند و می رود. آسمان آن چنان تهی زلال و کامل است، آن چنان یک دست و سبک، که خستگی ها، ذره ذره، از کف پا و سر انگشتانم به در می شوند- خستگیِ باستانی، موروثی. خوشم. خوبم. شنگول و منگولم. کجا هستم؟ هیچ جا. نیمه شب است یا نزدیک سحر؟ نمی دانم. انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه ی پر هیاهو نشسته ام، میان بی نهایت گذشته و بی نهایت فردا. نگاهم ازا جسام و اشیا، از دار و درخت و باغ و باغبان، از بنی آدم و های هویش، از زرق و برق و بوق ها، از حرف ها و بلندگوها و از خودم – خودِ فاضلِ روشنفکرِ هنرمندم. – فاصله گرفته است و خیره به پسری کوچک است که سرِ بلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره به عنکبوتی صبور است که آرام و بی سر و صدا توری نازک می بافد. _____________________________________
کتاب مجموعه ای از پنج داستان بلند و در فضاهای متفاوته، داستان آخر که اسم کتاب هست به کل ناامیدم کرد اما سه داستان اول را دوست داشتم. نمیدونم چرا داستان درخت گلابی من رو یاد یک "هلو هزار هلو" بهرنگی انداخت. داستان اول بازی ناتمام در مورد بازگشت فردی به ایران و دیدن آشنایی قدیمی داستان دوم اناربانو و پسرهایش در مورد مسافرت زنی ساده و دهاتی به سوئد برای دیدن بچه هایش داستان سوم سفر بزرگ امینه در مورد کلفتی بنگالی به امینه و جنگیدن برای زن بودنش داستان چهارم درخت گلابی در مورد نویسنده ای که برای نوشتن به روستای قدیمیش می رود و ... داستان پنجم و ششم...! قسمت های جالبی از کتاب: "...نفر اول در صف گمرک است. عجله دارد. در چمدانش را می بندد. خوشحال و موفق، سوار اولین تاکسی می شود و سریع به خانه اش می رسد. زود می خوابد و کله ی سحر بیدار می شود. زودتر از سایر همکارانش به سر کار می رود، ترقی می کند، ارتقای مقام می گیرد. ��رنده است. قهرمان اول در مسابقه زندگی و مرگ است. زودتر از فلانی و فلانی و فلانی باز نشسته می شود. شب را سریع تر به صبح و و هفته را به ماه و ماه را به سال و سال را به پایان می رساند و، زودتر از همه آنهایی که در صف گمرک پشت سر مانده اند و پابه پا می کنند، از روی آن آخرین پله ی زندگی می پرد و نفر اول در صف انتظار جلو پل صراط می ایستد."
"جوان یک موجود خریست که فقط حرف خودش را می زند. راه افتاد و رفت"
"تظاهر به خوشبختی دردناکتر از تحمل بدبختی ..." نمیدونم این جمله رو اولین بار کی گفته چون خیلی شنیدم
جایی دیگر: انتظار خیلی بیشتری از این کتاب داشتم، کتاب های "خاطره های پراکنده" و " دو دنیا"از ایشون و بیشتر دوست داشتم؛ نثر خانم ترقی، نثر زیبایی هست و مثل حرف های بامزه یک دختربچه، به دل میشینه و انگار پره از دلتنگی . از این کتاب دو داستان درخت گلابی و جایی دیگر و بیشتر از همه دوست داشتم، درخت گلابی که انگار خود مرد داستان(محمود) هست، بعد از چند سال بار دادن، یکهو ساکت میشه؛ و محمود که پس از چندین کتاب و مقاله؛ چند سال هست نمیتونه بنویسه انگار یکی هستن. و البته نمیشه از اقتباس داریوش مهرجویی از داستان درخت گلابی گذشت در این بین. اقتباس دقیق که بعد از بیست و سه سال هنوز هم دیدنیه.
بلاخره بعد از سالها معطل کردن این مجموعه، برداشتم و خواندمش! گلی ترقی راویت یک دست و روانی دارد. همهی داستانها متشکل از یک ساختار ساده و کلاسیک و قصهگو است که یک کلان روایت دارد و در حاشیهی آن خرده روایتهایی کوجک که در نهایت به روایت اصلی میپیوندد. قصهگویی صرف بدون هیچگونه اضافه کاری یا حرفی جز پیشبرد داستان. ترقی همیشه به خوش خوان بودن آثارش، به نرمی رخدادها و پایانبندیهای به دور از ضربه یا شوکی ناگهانی شناخته میشود. اگر به دنبال مجموعهای یک دست و خوشخوان هستید حتماً جایی دیگر را بخوانید.
عمو جان در جایی خوانده بود که تمام اتفاقات عالم به هم مربوط است. خواسته بود در این رابطه اظهار فضل کند اما بهش مجال حرف زدن نداده بودند.ولیکن، برای یک بار در زندگی حرفش درست بود و آن ها که سرِ میز شام گرمِ خوردن بودندنفهمیدند که چه نخ های نازکی از هر کلمه، از هر برخوردِ آنی، از هر حادثه ی جزئی، آویزان است و چه گونه این رشته ها، مثل الیافٍ رنگینِ فرشی کیهانی، در هم تنیده اند.