Iranian author who introduced modernist techniques into Persian fiction. He is considered one of the greatest Iranian writers of the 20th century.
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و از روشنفکران برجسته ایرانی بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را جزو مشهورترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. حجم آثار و مقالات نوشته شده درباره نوشتهها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاست. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است
دوبار کتاب رو خوندم.بار سوم هم زیر و روش کردم.ولی نه،این معمایی نیست که به سادگی حل شود.حتی سراغ نقد منتقدان هم رفتم،آنها هم در مانده بودند.یکی شان از گربه دوستی این کتاب تعریف ها کرده بود
اما در مورد کتاب این کتاب منو یاد جزیره بسته(شاتر آیلند) اسکورسیزی انداخت دی کاپریو ضربه روحی سختی خورده بود (کشتن همسرش از سر ناچاری) و بخاطر همین نقش آدم دیگری را بازی میکرد تا واقعیت را فراموش کند نتوانسته بود با نقش واقعی خود یعنی قاتل همسرش کنار بیاید
در اینجا احمد در تیمارستان بستری شده و هنوز سعی می کند واقعیت را فراموش کند ولی واقعیت به اشکال متفاوت باز به سراغش می آید
در مورد روبه رو نشدن با واقعیت میگوید: مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد.مثلااين صغرا سلطان پيرزن است اما صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است .خودش را دختر چهارده ساله ميداند ، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد
:درمورد خیانت در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد ماده خودشان جلوه اي ندارند. برعكس گربه هاي روي تيغه ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را مي دهد طرف توجه ماده خودشان هستند
گربه برعکس سگ( که نماد وفاداری است) نماد خیانت است در افکار احمد،رخساره نامزدش به شکل نازی گربه ی سیاوش در می آید گربه در کنار کاج عشقبازی کرده و بعد بطرف گربه نر تیری شلیک شده بود و در کنار کاج سه قطره خون ریخته شده است درمورد ششلول که این همه در داستان به آن اشاره می شود و هربار در دست شخصی دیده می شود،شاید همان تفنگی است که احمد بسوی فاسق رخساره شلیک کرده است اما اینکه کشته شده یا نه؟ میگوید سیاوش بهترین رفیق من بود یعنی در زمان گذشته دور و گربه نر بعد از خونریزی می میرد و هرشب فقط احمد است که صدای گربه نر کشته شده را می شنود ....
اینم سرنخی که در کتاب پیدا کردم ولی گیج ترم می کند
یکی از صحنه دوبار تکرار می شود با اسم های متفاوت ولی شخصیت های مشابه، یکی در زمانی که احمد در تیمارستان است و یکی زمانی که احمد در خانه سیاوش است احمد و عباس هردو شباهت های زیادی دارند.عباس هم مانند احمد تار میزند و شعری که میخواند رو قبلا احمد خوانده و نامزدش همراه مادرش با دسته گلی سراغش می آید، ولی ناگهان عباس شبیه سیاوش می شود و دختری که احمد را دوست دارد می بوسد
.................... :ماجرایی خارج از داستان کتاب در مورد تیمارستان
دیه گو مارادونا مدتي به خاطر افسردگي پس از ترک اعتياد در تيمارستان بستري بود.وقتي مرخص شد، حرف قشنگي زد: اونجا ديوانه هاي بسياري بودند، يکي مي گفت من چه گوارا هستم ،همه باور مي کردند. يکي مي گفت من گاندي ام ، همه قبول مي کردند و من گفتم مارادونا هستم !همه خنديدند و گفتند :هيچکس مارادونا نميشه من خجالت کشيدم که چي به سر خودم آوردم
سه قطره خون = Se-Ghatreh-Khoon = Three Drops of Blood (short story), Sadegh Hedayat
This short story was originally written by Sadeq Hedayat and translated into English by Brian Spooner.
The title story, Three Drops of Blood, follows the protagonist's increasingly unstable mental state through the repeated occurrence of three drops of blood, while 'Hadji Murat' depicts an almost Joycean epiphany in classically understated terms, as a man mistakes another woman for his wife. These are stories which, though set in a distinctive milieu, deal with universal truths and cut to the very essence of humanity.
تاریخ نخستین خوانش: سال1972میلادی
سه قطره خون؛ اثر: صادق هدایت؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران؛ سده 20م
سه قطره خون؛ عنوان داستانی کوتاه، اثر روانشاد «صادق هدایت» است، که در کتاب مجموعه داستانهای کوتاه (یازده داستان کوتاه)، با همین عنوان، نخستین بار در سال1311هجری خورشیدی (1932میلادی) چاپ شد؛ داستانهای کوتاه: «سه قطره خون»؛ «گرداب»؛ «داشآکل»؛ «آینهٔ شکسته»؛ «طلب آمرزش»؛ «لاله»؛ «صورتکها»؛ «چنگال»؛ «مردی که نفسش را کشت»؛ «محلل»؛ «گجسته دژ»؛ در این کتاب سالهاست آرمیده اند، و در انتظار خوانش هستند؛
این داستان، از داستانهای «سوررئالیستی» «هدایت» بشمار میآید؛ داستان «سه قطره خونِ» «صادق هدایت»، درباره ی شخصیتی است، به نام «میرزا احمد خان»، که یکسال، در تیمارستان زندگی کرده، و به عنوان بیمار روانی، یا دیوانه، معرفی شده؛ ولی در طیِ داستان، راوی، که شخصیت اصلی، و قهرمان داستان است، خودش را دیوانه نمیداند، و احساس میکند، به او خیانت شده، چون آنطوری که تعریف میکند؛ بهترین دوستش، عشقش را از او میدزدد، و او احساس میکند، که در حقش ظلم شده است؛ راوی ماجراهایی که در تیمارستان رخ میدهد را، بازگو میکند، و به همراه آن، برداشت خود را، از هر ماجرایی، بیان میکند؛ ماجرای ا��لیِ این داستان، ماجرای «سه قطره خونی» است، که زیر درخت «کاج»، ریخته شده، و تا پایان داستان، به آن اشاره میشود؛ شعری سروده میشود، به نامِ «سه قطره خون»، با تار برای شعر، یک ملودی ساخته، و با آهنگی طرب انگیز، این شعر خوانده میشود (دریغا که بار دگر شام شد؛ - سراپای گیتی سیه فام شد؛ همه خلق را گاهِ آرام شد؛ - بجز من که درد و غمم شد فزون؛ جهان را نباشد خوشی در مزاج - بجز مرگ نَبْوَد غمم را علاج؛ ولیکن در آن گوشه در پای کاج - چکیده ست بر خاک سه قطره خون)؛
داستان چنین آغاز میشود: (دیروز بود، که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد، من حالا به کلی معالجه شده ام، و هفتة ی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده ام؟ یکسال است، در تمام این مدت، هرچه التماس میکردم، کاغذ و قلم میخواستم، به من نمیدادند؛ همیشه پیش خودم گمان میکردم، هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت...؛ ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم، کاغذ و قلم را برایم آوردند؛ چیزی که آنقدر آرزو میکردم، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم! اما چه فایده، از دیروز تا حالا، هرچه فکر میکنم، چیزی ندارم که بنویسم؛ مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد، یا بازویم بی حس میشود؛ حالا که دقت میکنم، مابین خطهای درهم و برهمی، که روی کاغذ کشیده ام، تنها چیزی که خوانده میشود، اینست: سه قطره خون)؛ پایان نقل از کتاب
تاریخ بهنگام رسانی 01/11/1399هجری خورشیدی؛ 17/08/1400هجری خوشیدی؛ ا. شربیانی
صادق هدایت همیشه مغز من رو منفجر میکنه. خیلی دوست دارم بدونم هدایت از چه کسانی یا از چه کتاب هایی ایده میگرفته یا صرفا تفکرات و استعداد خودش بوده که تونسته در جامعه ای که داستان نویسی مدرن شکل نگرفته بیاد و پیشگام بشه و بوف کور و سه قطره خون رو بنویسه که حتی نسل های بعدی هم با توجه به پیشرفت داستان نویسی به خصوص در داستان کوتاه باز نمی توانند نمونه ای کامل مانند این داستان های سورئال هدایت بیاورند.
تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را میخواندم:
داستانهای اجتماعی هدایت بهتر از داستان هایی هستن که سعی میکنه روانشناختی بنویسه ، شایدم سورئال میخواسته بنویسه. بهترین داستان محلل بود و ما هیچکدام نفهمیدیم گجسته دژ چه ربطی به کل مجموعه داشت.
برخی از داستان های این مجموعه، صرفا تمسخر قوانین شرعیست که اکثرا تنها در مذهب تشیع وجود دارند. مثلا «طلب آمرزش» داستان قاتلین و متجاوزینیست که به امید آمرزش گناهانشان رهسپار کربلا شدهاند. هرچند که همگی در ظاهر بسیار موجه و علیهالسلام هستند اما وقتی پای اعتراف همدیگر مینشینند از گذشته ی پر از گناه یکدیگر مطلع میشوند و از اینکه دیگران را نیز به اندازه خود گناهکار میبینند احساس آرامش میکنند. اینان معتقدند که تنها با نیت ذیارت، همه ی گناهان گذشتهشان آمرزیده میشود حتی اگر به اندازه برگ درختان باشد(!)ا
داستان «محلل» هم به صورت ویژه به تمسخر قانون سه طلاقه میپردازد. ماجرای ملّای با اعتباریست که دخترک ۸ ساله ای را به عقد خود در می آورد اما بعدا وقتی جناب ملا نمیتواند از گذشتهی پر از فحشای خود فاصله بگیرد، همسر جوانش از او کینه به دل میگرد و ملا هم او را سه طلاقه میکند اما بعدا پشیمان میشود. پس با دوز و کلک دنبال یک محلل میگردد. بعدها جناب ملا و محلل پس از چندین سال دوباره با همدیگر ملاقات میکنند و هرکدام سرگذشت خود را تعریف میکند.
هر کدام از دو داستانک فوق مشخصا کم اطلاعی و یا حتی بی اطلاعی هدایت از قوانین شرعی را نشان میدهد و ثابت میکند که هدایت تنها از فرهنگ عامه در این خصوص مطلع بوده است و هیچ غور و تحقیقی در این مورد انجام نداده است. احتمالا فساد و بدنامی مبلغان دینی یکی از علل کینهی هدایت نسبت به آنها بوده است. به صورتی که حتی در یک داستانک هم به آنها رحم نکرده است و با تمام توان به آنها تاخته است. این کینه زمینه ساز فحاشی و تحقیر اعرابی میشود که هرازگاهی در بین داستانک های هدایت پیدایشان می شود. هرچند که بسیاری تلاش دارند این قضیه را به میهن پرستی هدایت مرتبط بسازند اما بی شک مرز فاشیزم را هم درنوردیده است.
در سه داستان هم شخصیت اصلی یا یکی از شخصیت های مهم داستان، در انتها خودکشی میکند که در هر سه مورد خیلی سریع این اتفاق می افتد و مرحلهی اخذ تصمیم و انجام عمل، همگی در یک آن انجام میگیرد.
اما چیزی که باعث شده برخی از داستانها خیلی امتیاز پایینی بگیرند تلاش هدایت برای بیان خلاصه ای از گذشته ی شخصیت هایش است. مطلبی که در مدیوم داستان کوتاه شاید مجالی برای آن نباشد و برخی از داستانک ها را الکی کش داده است. چیزی که به هیچ وجه در داستان بی نظیر «تاریک خانه» (از مجموعه سگ ولگرد) وجود ندارد. متاسفانه هدایت هیچوقت نتوانسته در این مجموعه بر این مشکل فایق آید و شاید اصلا اعتقادی به آن نداشته است. گویا هدایت، گذشته را کلید قفل مشکلات و بحران های زمان حال پنداشته است و همواره در تلاش بوده است تا از گذشته به زمان حال، نقب بزند.
درنهایت نگاه هدایت به مسائل عشقی بسیار کوچه بازاری ست و مطمئنا به دلیل بی تجربگی ایشان در این امور، تمامی تعبیرهایش به شدت آبکی و روتین است. داستانک بازاری و عامه پسند «داش آکل» مصداق این ماجراست. «گجسته دژ» هم که احتمالا مطابق سنت هدایت، کپی فیلم ها یا داستان های آن زمان مد اروپاست.
سه قطره خون: ۴ چنگال: ۵ طلب آمرزش: ۲ گرداب: ۳ محلل: ۲ آینه شکسته: ۳ داش آکل: ۲ صورتکها: ۳ گجسته دژ: ۱ لاله: ۳ مردی که نفسش را کشت: ۲
دوستانِ گرانقدر، داستان در موردِ مردیست که دچارِ اختلالِ هویت های تفکیک شده یا همان بیماریِ روانیِ چند شخصیتی میباشد داستان از زبانِ خودِ بیمار بیان میشود... شخصیت هایِ این بیمارِ روانی در داستان نام هایِ گوناگون و توانایی هایِ مختلف دارند نکته ای که به زیبایی داستان می افزاید، این است که شما تا پایانِ داستان پی به بیمار بودنِ راویِ داستان نمی برید... و آن 3 قطره خونِ چکیده شده در پایِ درختِ کاج، تا پایان داستان پی در پی دلیلِ ریخته شدنش و حتی صاحبِ این 3 قطره خون و کسی که مسببِ ریخته شدنِ این 3 قطره خون است، تغییر میکند مثلِ همیشه « صادق هدایت» بسیار زیبا و منحصر به فرد شکل ظاهری و رفتاریِ شخصیت هایِ داستان را بیان کرده است، به نوعی که میتوانید آنها را در ذهنِ خود تجسم کنید امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید... یادِ « صادق هدایت» گرامی باد «پیروز باشید و ایرانی»
چند سال پیش که بوف کور رو خوندم به قدری برام غیرقابل درک بود که فک کردم دیگه هیچوقت سراغ هدایت نمیرم ولی این مجموعه داستانش واقعا جذاب بود. حالا میفهمم شیفتگان قلم هدایت از چی حرف میزنن
راستش اگه فقط سه قطره خون بود حتما چهار میدادم به اثر. ولی باقی داستانها در کنار این اثر گاهی ضعیف بودن و گاهی قوی. در کل فکر میکنم داستانهای بدی نیستن و میشه خوندشون و گاها لذت برد.
در مورد سه قطره خون هم سالها پیش یه نقد نوشته بودم که تازگیها پیداش کردم. اون رو قرار میدم، فقط اینکه داستان کاملا اسپویل میشه پس اگه هنوز داستان رو نخوندید، سراغ باقی متن نرید.
داستان سه قطره خون در ابتدا یک گشایش دارد. در واقع راوی خود موضوع داستانش را بیان می کند. با این اوصاف که مدت هاست کاغذ و قلم می خواسته اما حالا که دستش به آن رسیده تنها یک کلمه نوشته و آن هم کاملا غیر ارادی.«سه قطره خون» البته در همین ابتدای داستان هم چیزهایی را به ما میدهد. اینکه بیمار بوده و بنا به دلایلی کاغذ و قلم به او نمی داده اند. این بار هدایت، گره را باز در اولین سطور اثر خود ایجاد می کند. که همان کنجکاوی ما در مورد راوی و البته در مورد کلمه ی نوشته شده بر کاغذ است. و بعد برای باز کردن این گره به داخل داستان می پریم. این پرش یا ممکن است به گذشته باشد، یا به خود متنی که راوی خواهد نوشت و یا به ذهن راوی. در ادامه بیشتر مشخص خواهد شد. ............................................................. داستان از سه تکه به ظاهر مجزا درست شده که به ترتیب داستان جلو خواهیم رفت. در بخش اول راوی ویژگی هایی دارد که باید به آن ها پرداخت: اولین ویژگی این است که شاعر نیست. از صدای گربه ای که تا صبح ناله می کند زجر می کشد. یک سال است که بیمار است و در این مکان حظور دارد. پس باید این دوران نزدیک به نوشته شدن کلمه ی سه قطره خون روی کاغذ باشد. بعد از بیان این ویژگی ها و ادامه دادن گره و البته اضافه کردن گره گربه بر گره قبلی، خواننده به دنبال داستان کشیده می شود و نویسنده باز هم به سوی دیگری می پرد. .......................................................... در تکه ی بعدی داستان می فهمیم که راوی یک بیمار روانی است و مکان حظورش یک تیمارستان و اتاقی تا کمر آبی است. راوی یکی یکی شخصیت های داستان را معرفی می کند که البته تنها هدف بیانشان رسیدن به دو شخصیت دیگر است که برای داستان اهمیت بیشتری دارند.از شخصیت های فرعی می گذریم سراغ شخصیت های مهم تر می رویم.
ناظمی که به نظر بی آزار می رسد اما راوی می داند که همه چیز زیر سر اوست. او یک قناری داشته که گربه آن را خورده. برای همین قفس قناری را گذاشته بیرون تا گربه ی قاتل نزدیک شود و آن هنگام با یک تیر، نگهبان دم در آن را زده. و زیر درخت کاج سه قطره خون افتاده. جالب اینجاست که راوی بیان می کند اگر از او بپرسی می گوید خون مرغ حق است.
بعد از بیان این شخصیت به سراغ عباس می رود که او را همسایه و رفیقش خطاب می کند. ویژگی های عباس در داستان مهم است. او شاعر است. تار می زند. و شعری سراییده که هر بار می خواندش. به ملاقات عباس می آیند و در میان سه ملاقات کننده اش دختری است که راوی می گوید او را دوست دارد و به او خندیده. اما عباس در نهایت نا جوان مردی او را می بوسد. لازم به ذکر است که دلیل این علاقه را زیبایی خود بیان می کند و می گوید عباس آبله روست و زشت پس او مرا دوست دارد. در اینجا باز داستان دچار جهش شده و ما نیز با این جهش حرکت می کنیم. ............................................................ در جهش سوم راوی دوستی دارد به نام سیاوش. و البته اینکه یک سال است کسی به او سر نزده. و این یعنی باز این مورد نیز از نظر بازه ی زمانی در نزدیکی مورد اول است. جالب اینجاست که این بار راوی تار می زند و تا حدی ماهر است که به سیاوش هم آموزش می دهد. در این بخش دو شخصیت دیگر هم ظاهر می شوند. رخساره که نامزد راوی است و خواهر رخساره که در داستان تنها به این که می خواهد با سیاوش ازدواج کند بسنده می کند و بیشتر از او نمایشی نمی دهد.
این بار گویا سیاوش مریض است و حکیم دیدن او را غدغن کرده تا جایی که راوی چندبار برای دیدنش می رود اما او را راه نمی دهند. و در آخر به خانه ی آنها با دعوت خود سیاوش راه پیدا می کند. که البته دلیل رفتنش شنیدن صدای یک تپانچه است. وقتی راوی به داخل خانه ی سیاوش می رود. او سه قطره خون را در کنار کاج نشان می دهد و بعد او را به اتاقش می برد. اتاقی تا کمر کبود. و بعد سیاوش تعریف می کند:
گربه ای داشته ماده به نام نازی که البته در تعاریف صفات انسانی به او داده می شود. مثلا اینکه بسیار مهربان بوده و اصرار داشته که سیاوش او را ببوسد. در آخر در فصل بهار با گریه ای نر همساز می شود و بر روی دیوار تا صبح عشق بازی می کنند. هر شب، و سیاوش از این رفتار به خشم می آید و با شلیک تپانچه گربه ی نر را می کشد. در نهایت نازی به دنبال جسد همسرش می رود و او را می یابد و از این قبیل مسائل. فردای آن روز نازی با نعش همسرش گم میشود و صداهای ناله ی گربه ی روی درخت آغاز می شود. صدای آن گربه ی نر. و سیاوش یکبار دیگر هم به صدای گربه تیر می اندازد و صبح سه قطره خون می یابد. حالا معمای سه قطره خون حل شده اما معمای دیگری در دست است. معمای گربه. و بعد از این تعاریف راوی را به شهادت می گیرد و این زمان است که رخساره به همراه مادرش وارد خانه می شوند. سیاوش بیان می کند که: آقای میرزا احمد خان را شما که بیشتر می شناسید. ایشان شهادت می دهند که سه قطره خون را پای درخت کاج دیده اند.
و راوی تایید می کند. بعد سیاوش جلو می آید و ششلول راوی را از جیبش در میاورد و می گوید. او علاوه بر اینکه تار زن و شاعر خوبی است شکارچی خوبی هم هست.
و راوی می گوید بله بعد از مشق تار به درخت کاج شلیک هم کردیم. و ادامه می دهد: ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست. بلکه مال مرغ حق است که سه دانه گندم از مال صغیر خورده و حالا آن قدر ناله می کند که از هنجره اش خون بیرون بریزد یا اینکه گربه قناری همسایه را گرفته و همسایه با تیر گربه را زده و از اینجا گذشته و خونش اینجا ریخته. حالا صبر کنید یک تصنیف تازه درآورده ام بخوانم. تار را برمیدارد و می خواند: و تصنیف را می خواند. و در آخر رخساره می گوید: این دیوانه است و دست سیاوش را می گیرد و به حیاط می روند و همدیگر را می بوسند.
با مطالعه ی داستان به چند نکته پی می بری. ابتدا اینکه راوی بیمار روانی است. مطمعمنا بیمار به مرحله ای از بهبودی رسیده که به او کاغذ و قلم داده اند. اما هنوز بیمار یک مسئله را حل نکرده و شاید دلیل اینکه هنوز در تیمارستانست همین است. مسئله دیدن سه قطره ی خون است. در این داستان همیشه اتاق راوی تا کمر آبی است، سه قطره خون در زیر درخت کاج ریخته و این دو عامل حاظر در تمام مقاطع داستان بیان می کند که این جهش های داستان فکری است و در واقع مکان عوض نشده. بلکه تفکر راوی تغییر می یابد. موضوع مهمی که باید به آن پرداخت وجود گربه است. گربه ای نر که با ضرب گلوله زخمی شده و حالا هر شب باعث عذاب می شود. گربه ی نر چه کرده؟ گربه ی نر قناری دوست داشتنی ناظم را بلعیده. گربه ی ماده و دوست داشتنی سیاوش را از راه به در کرده و تصاحب و ... در همه ی موارد می بینیم که گربه ای نر چیز مورد علاقه ی اشخاص را دزدیه. حال باید به عباس و سیاوش هم نگاه کنیم. هر دوی آنها چیزهای مورد علاقه ی راوی را دزدیه اند. عباس دختری را می بوسد که راوی اعتقاد دارد او را دوست دارد. و سیاوش رخساره را می بوسد. دختری که نامزد راوی است. پس گربه، عباس، سیاوش همه یکی هستند و دزد معشوق راوی. البته برای اینکه روان پریشی راوی هم در نظر گرفته شده باشد. راوی در لحظات مختلف صفاتی از خود را به دیگران میدهد و صفاتی از آن ها را می گیرد. در واقع ذهن پریشانش به میل خود موضوع را دارد هلاجی می کند راوی در حال تفکر است که موضوع چه بوده و هر بار چیزی را فرض می کند. یکبار که شعر و تار بد است. عباس آن ها را دارد و تار می زند و صورتی آبله رو هم دارد. بار دیگر که تار زدن حسن است. راوی تار می زند و شعر می گوید اما باز هم مانند قبل به نتیجه نمی رسد و دختر مورد علاقه اش را از د��ت می دهد.
چیزی که کمی بر معما گونه بودن اثر افزوده همین رفت و آمد خصوصیات بین اعضاست. به گونه ای که بخشی از وجود راوی در دیگران است و بخشی از وجود دیگران در او. و این گاهی باعث سر در گمی خوانندگانی که به قصد تفنن این اثر را می خوانند می شود.
شاید بتوان گفت ازدواجی که همسایه اش(رفیقش) داشته با دختر مورد علاقه ی او باعث بیماری روانی اش شده و طبیب به همین خاطر او را از بیرون رفتن منع کرده(هر چند این موضوع را به سیاوش نسبت می دهد اما باز دارد صفات را به اشتراک می گذارد) و اینجا گره داستان کاملا باز می شود. راوی دختری را دوست داشته که به خیال خودش او هم او را دوست دا��ته. اما رفیقش با آن دختر ازدواج می کند و راوی از این مضوع دیوانه می شود. و احتمالا گربه ی نر یا همان رفیقش را با تیر می زند. نمی دانیم مرده یا نه. و بعد از آن دیوانه شده و به تیمارستان میرود. بعد از بهبود نسبی کاغذ و قلمی که آروزیش را دارد به او می دهند و او حالا در حال کند و کاو فکری برای رسیدن به سوالش است. آخرین مرحله ی بهبودش را باید طی کند تا مرخص شود و تمام داستان در این زمان به تصویر کشیده می شود.
چهار روز پیش خوندنشو تموم کردم، سه تا دونه ستاره اونم با منت دادم و گذاشتمش توی کتابخونه. و یهو بعد از چهار روز دارم کم کم میفهمم چی خوندم و چقد بد خوندمش و تقصیر از خودم بوده. دو جور کتاب داریم، یکیش جوریه که وقتی تموم میشه فکر میکنی که اثر برگزیده ی قرنو خوندی و چند روز که از هیجان پایان بندی و غیره اش میگذره، میبینی نه حالا همچین مالی هم نبودا. دسته ی دیگه کتابیه که موقع خوندنش کلا یا پوکر فیسی یا اینجوری که خب الان این ینی چی ؟ و هیچ هم ذوق نمیکنی کلی هم از اتلاف وقت گرانقیمتت افسوس میخوری ولی بعد چهار روز که میره ته مهای ناخوداگاهت رسوب میکنه و جا میفته واسه خودش، تازه میفهمی که واحیرتا! چه چیزی بوده سه قطره خون قطعا از اون واحیرتا داره ولی اینکه دقیقا چی ازش فهمیدم لازمه اش اینه که یبار دیگه بخونمش. پس یا کتابو نخونید یا اماده باشید وقتی میخونید به دوباره خوانی بکشه.
سه قطره خون٬ نام مجموعهای از ۱۱ داستانِ کوتاه نوشتهی صادق هدایت.
این مجموعه هم مانند مجموعه داستانهای دیگر٬ هم شامل داستانهای قوی است و هم معمولی و ضعیف٬ اما هنگام خواندنِ داستانهای معمولی یا ضعیفتر آن نسبت به خوبهای آن همچنان قلمِ قویِ نویسنده٬ تیز هوشیِ و خلاقیت او را حس میکنیم. چون مجموعهی داستانی هست من به هر یک از داستانها نمرهی جداگانه دادم به شرح: سه قطره خون ۴ستاره٬ گرداب ۴ستاره٬ داش آکل ۴ ستاره٬ آینهی شکسته ۲ستاره٬ طلبِ آمرزش ۴ستاره٬ لاله ۲ستاره٬ صورتکها ۱ستاره٬ چنگال ۳ستاره، مردی که نفسش را کشت ۳ستاره٬ محلل ۴ستاره٬ گجسته دژ ۲ ستاره٬ نهایتا ۳۳ ستاره برای ۱۱ داستانِ کوتاه که معدل ۳ ستاره برای این مجموعه است.
ضمنا برخی از داستانهای این مجموعه حقیقتا ارزش چندین و چند بار خواندن را دارد و پیشنهاد میکنم لا به لای مطالعهی کتابهای مورد علاقهی خود به خواندن این مجموعه نیز بپردازید.
ما همهمان تنهائیم. نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند و با آن خودشان را سرگرم میکنند، بعضیها میخواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند، و بعضیها هم ماتم میگیرند. ولی اصل کار اینست که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که انسان از گولزدن خودش هم خسته میشود.
یک مجموعه عالی و شگفتانگیز، با این کتاب به خردمندی و شخصیت متفکر هدایت رسیدم. اکثر داستانها، روایتهایی بود از خود نگارنده و انگار هدایت با تک تک شخصیتهایش زندگی میکند که خود، جزئی از او هستند. اول کتاب و داستان سه قطره خون، بطور کامل خواننده را تحت تاثیر قرار میدهد بطوریکه تا ساعتها ذهن رو به خودش مشغول خواهد کرد!
روی هم رفته، کتاب خوبی بود. از اون مجموعه داستان کوتاههایی که اگرچه شاید هیچ کدوم عالی نبودن، اما هیچ کدوم هم بد نبود.
قشنگترین داستانش بنظرم "چنگال" بود. تلخی این داستان از یک جنس دیگهای بود و این یکی رو توصیه میکنم بخونید. هر چند خوندن باقی داستانها هم از جهت آشنایی با افکار صادق هدایت خالی از لطف نیست.
در کل و در یک توصیف کوتاه اگر بخوام بگم، پسزمینه همه داستانها جهل مردم، خرافات مذهبی، فقر و جبر روزگار بود. نفرت صادق هدایت نسبت به خرافههای مذهبی رو از لابهلای تقریبا همه داستانهای این مجموعه میشد حس کرد. هر چند در بعضیهاش مثل "طلب آمرزش" و "محلل" دیگه به اوج رسیده بود و حسابی از خجالت اسلام آخوندی در اومده بود! با اینحال لازمه این رو هم بگیم که نقدهای هدایت هم خودش از نوع عامهپسنده و عمق آنچنانی نداره و با مسائل اساسی درگیر نمیشه.
کلیت داستانها روی یک خط مستقیم و از نظر محتوا نزدیک بهم بودند؛ به جز سه قطره خون که بینظیر بود و یک سر و گردن بالاتر از بقیه. «طلب آمرزش»، «آینهی شکسته» و «محلل» رو هم دوست داشتم. اما مابقی بنظرم معمولی بودند. ۳/۵ ستاره برای کل مجموعه و ۵ ستاره برای سه قطره خون 🤍
He was gazing into space, with a half open mouth, as if he were laughing at something out of reach. He felt a pressure at the base of his skull which extended to his forehead and temples and caused wrinkles to appear between his eyebrows. from "The Man Who Killed His Passions"
Is there a thing as normal? Sometimes a book will squish me, and all I have is a vague feeling that it believed in a these are the days we live in, that stranger to me. I don't know about this, just a kind of suspicion. It's like looking at a group of children when adults are near (not including myself. I don't, anyway). Oppressive parallel lines bending their will of private inmate dependent on prison guard society. I'm not convinced it's as much as being there on the day that they handed out how to manipulate the system as it is a willingness to not die. Part having nothing else to do but stare into the black pit of what everyone else has got. I can remember listening to the other kids who wanted to be in the know, I'd be half in awe of their mysterious visits and resentfully skeptical of being lorded over. I had that kind of vibe about these stories big time. I feel that shimmery suspension of full of shit and, yeah, visits to the other side. What the hell is normal, anyway? That staring into the pit of what everyone else has is the sky and the falling is what if there is such a thing as normal and you aren't it. I don't know, I guess it's a good thing about Hedayat I have a bad feeling before a fall.
I don't know if this means anything as far as editions. My copy is called "Three Drops of Blood" and features stories from The Stray Dog and Buried Alive, as well as from "Blood". There are probably all kinds of books. Knowing publishers there might just be a shiny Hedayat book titled after each and every story. (Then again, maybe this is some "Best of" deal. Exactly like a hits album titled after one song.)
Abji Khanom was ugly. The stork somehow sensed what a terrible person she was and she got what she deserved in an ugly tree beating. Her little sister, innately all that is good and pure in the world, was blessed with her due of great looks and the personality nosy neighbors like to loudly compare favorably to their ugly sisters. I think that would be hard to deal with in Islam. That you were punished by Allah with some deep personal failing. When it rains it is because God is crying because of something you did. Scientific type studies show that pretty kids are coddled by teachers, etc. etc. getting the best of it all. Abji nurses the green monster's wound with scabby knees from hours of prayer. If she is twice as devout as the next guy then at least heaven will be her reward. No one is fooled. Not the pang when the peanut gallery reminds her of the love who didn't want her. Not the mother who misses no opportunity to compare the sisters. If Allah didn't love her to begin with there's nothing she can do to change their minds now. The jury wags their fingers guilty, guilty, guilty. The pretty sister kisses her groom and there's a martyr's pity party in the water. I used to work with an obese man and his parent's favored little brother. The brother was a total douche and he made sure to bring up all of fat brother's humiliations to garner allowances with the socially accepted (I guess there were enough of them that prick equals normal). Even as I felt pity that this guy had to grow up with that, he was already such a misogynistic tool that I couldn't help feeling he would only be worse without that albatross. Abji's life points this finger at her. I can't see that if she were joyously pious rather than smugly pious they would have liked her any better for it. If you could cut Abji from the others, no duty or ranking, what would she stand for? But she doesn't. Hedayat sees her end as nothing, no her or them, no ugly and pretty and the no black and white is her clean. I try to think of people I have a hard time with as they would be if they didn't belong to anyone. I think I'll try the nothing when I still don't like them. I know if I knew a girl like Abji I would hate her as she did unto me spiritually, the wish devoid of anything save a table turn.
The Buried Alive stories are suicides, Three Drops of Blood are poetic murders and The Stray Dog the dying neglected.
How would they judge me? But I wouldn't be embarrassed, nothing is important to me. I laugh at the world and whatever is in it. However harsh their judgement of me might be, they don't know that I have already judged myself even harder. They'll laugh at me; they don't know that I laugh at them more. I am sick of myself and of everyone who reads this trash. from 'Buried Alive' His grave didn't want him so he lies in the world, spitting onto its pillows. The dead are his friends who must look the faceless he sees himself. The living are dead pool reflections. Anxious to be thought of. I didn't know this kind of suicide when being dead is the state rather than the only end. The man is convinced he cannot die. The body throws itself and the tears don't come. He's frozen inside some kind of plateau. This story was hard for me to read. It reminded me too much of my mother. I have thought about it as comforting, natural, a self punishing act. The dying alone was missing its fingers. He grasped a ghost story, glamour over heart stop. Maybe it was too much what other people must be thinking about him in a disconnected from wanting or or ever knowing anyone else. They must have lived on the matter what they thought after he was dead? I couldn't get past this part being more important to him than what he wanted to happen when he was dead.
The dead and buried in The Man Who Killed His Passions is seeking the answers of a life denied. Basically, he's horny and just says no. He probably felt better about it than everyone else who doesn't get any because the lover of their dreams doesn't knock on their door. He hears all the poems, devours the you must do this as he starves his stomach. The rumbling of his tummy just knows that this is the way. Until he looks for confirmation in the daily bread of do's and don'ts and the guy he can't stand (hey, he's dedicated to going without to pick this sheikh for his spiritual adviser) is as much of a hypocritical knocks up his housemaid all along, besides being boring. Mirza LIKED being bored. The love of a drunk Russian and cheap wine weren't all they were cracked up to be. I had that feeling about Mirza like in the other 'Buried Alive' stories of some break with life that I didn't get why these were the breaks in the first place. He's empty, maybe better off dead if his ideals were true in the first place. But if they were what about everyone else?
Fire-worshiper had a French man who embraced the answers and felt his old home the ashy pit. I suspect that wherever he wasn't blazed brightly as he confessed a homesickness in Iran. This man is the only "Buried Alive" who the coffin wasn't the point. His longing and loneliness take place.
The most unsettling and the one I think about the most is Hajji Morad. The man fixated on the upper hand with a stingy hand. He beats his wife. His friends all say divorce her. The fists ball in rage when he spies a chador in the crowd. It must be hers, she must be leaving the house without his say so. The threats don't stop her. The woman says she's another man's wife and who is he to touch her? The broken man shamed in public, cornered in the police. So he divorces his wife to point the finger in public. I felt his sick normal and slipping away owed. If there were a nothing made up of his nothing I would feel that would be hell.
I wish I could step into the "Three Drops of Blood" stories and be there to hear the other story. The little girls (eight, nine, fourteen) as they are outside. In The Legalizer two men share their stories of the nine year old bride who wronged them into their current wandering lives. I wanted to point out to the husband in "Whirlpool" that his wife was entirely dependent on him for everything. Somehow shake them out of his normal of women who are there to make things hard on them. I don't know about Hedayat. I wished for something I could do to exist the wronged feeling when the fourteen year old in "Dash Akol" is confronted with the parrot's repetitions of the restless Dash Akol's desires. If she had wanted to marry the suicide rather than the old thing her family set her up with I have no idea. Something about her brought to tears in this way. "Loving you has destroyed me." Where does Marjan live in life. I want to push away this normal. The nine year old in the Legalizer lured into the middle aged man's bed with the withheld story's ending. 'Whirlpool' makes me think of some story I must have read. When the distraught friend and the paranoid husband throws his daughter away to want her back. Of course the tragic death of the always faithful. His heart beating nothing in his (already planned) flight. I didn't feel anything about this one as a familiar (for some reason) punishment. But of who, him or the poor girl, the dead friend or was it the greedy wife who inspired the lusts of the helpless man? If she had been allowed to leave the home she wouldn't have had to nag the guy to support her. I can't feel a sorrow for the inevitable when there could have been another way. I get this about some of Hedayat's stories and others they transcend it. It's a bit frustrating, really.
Three Drops of Blood's house-cat caterwauls for her lost love. The asylum man who haunts his nights with the grief. The thoughtless blood taking (he was probably the kind of man who destroys plants just because they are there when he's idle) and this choice to regret in place of freedom was intriguing. I'm not too sure about another unfaithful woman and how it couldn't go anyway as the ending (again).
I loved the stories from The Stray Dog. Odette from The Broken Mirror, the other side of the moved on. The starving dog ashamed to feed from memories of being fondled. These stories reminded me a bit of Anna Kavan collections. Close cold light, pitifully rejected and hunger yowls of why won't they love me. Something about the wishing more than the ought moved me more than the missing women. The dog, Pat, he barely remembers his name. If no one calls him anything. Children are cruel. I once had to get two kids off from beating a neighbor's cat to death (most days they had it worse than the cat. They didn't pity). In this world there are you did something wrong and gone are the children who loved you and here are the fences. I could forget them in their brutal eyes and this dog had to live there. Too tired to run and the open car of this new man who gives him food. The dog dies and he dies again when Davoud the Hunchback forgets who he is. Davoud won't hold the dog (what if someone sees him, what if these are the rules) until he's dead. Stories felt more living to me when they had to live with something. Something had to happen. Someone could have.
. “ ما همه ی مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندان های گوناگون، ولی بعضی ها به دیوارهای زندان صورت می کشند و با آن خودشان را ��رگرم می کنند. بعضی ها می خواهند فرار کنند، دستشان را بیهوده زخم می کنند و بعضی ها هم ماتم می گیرند. اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته می شود..” . . مجموعه ای از یازده داستان کوتاه، که همگی به سبک هدایت تاریک و سیاهن با پایانی تراژیک و زیبا. قطعا ارزش خوندن داره
سخن گفتن درباره صادق هدایت و آثارش از جمله سختترین کارهاست به طریق اولی درمورد مجموعه سه قطره خون و در راس آن داستان سه قطره خون! داستانهای هدایت در این کتاب به دو سبک اصلی تقسیم شدهاند: - واقعگرایانه، همراه با نقد جامعه سنتی و مذهبی - فراواقعگرایانه با مضمون روانشناسانه. تحلیل و بررسی کامل کتاب از عهده من خارج است و به دست صاحبان فن واگذار میکنم ولی در یک نگاه گذرا به کتاب ماجراهایی که در بستر جامعه سنتی آن زمان میگذشت و نقدهای که بر این آیینها داشت به عقیده من جذابتر بود مثل داش آکل، طلب آمرزش، محلل و... هرچند ممکن است این دیدگاهها (در مورد مذهب) نظر شخصی او بوده و شاید ساختمانی که بنا کرده مبنای درستی در مذهب عاری از تحریف و انحراف نداشته باشد ولی هدایت آنچیزی را نوشته که از مسلمانان، شیعیان و ایرانیان آن زمان دیده و بر اساس ذهنیت خودش تنظیم کرده است. او نفی میکند، ایرادها را نشان میدهد ولی چیزی به جای آن ارایه نمیدهد و خواننده را سرخوده و مأیوس باقی میگذارد. داستانها، در میانه و نهایتش اغلب به مرگ، خودکشی، کشتن و کشته شدن میانجامد اما با این وجود به هیچ عنوان نمیتوان از هدایت و آثارش چشمپوشی کرد!
در این مجموعه داستان شاهکاری ندیدم که نفس گیر باشه. اما هدایت توانسته بود سطح همه ی داستان ها را بالا نگه دارد، برخلاف برخی آثار دیگر که اگر هم شاهکاری درشان بود، داستان ضعیف هم می شد درشان پیدا کرد
داستان های "سه قطره خون"، "گرداب"، "داش آکل"، "آینه ی شکسته"، "طلب آمرزش" و "لاله" رو بیشتر دوست داشتم. "صورتک ها" برام مبهم بود
دو سال پیش یه فیلم از راسل کرو دیدم با نام ذهن زیبا. اونجا هم راسل همینجوری واسه خودش و تو ذهنش شخصیت های مختلف ساخته بود در کل داستان جالبی بود. ولی انقدر فیلم با این موضوع دیدیم که سریع حدس میزنیم داستان از چه قراریه
Three Drops of Blood is a collection of 11 short stories. Each story is unique, distinct, grotesque and unsettling; painting the reality as it is: human and ugly.
هر شب زير پنجره ي اتاقم، صداي دلخراش گربه ها به راه است. گاهي نميتوانم حس ماده گربه را حدس بزنم. فرياد از لذت و يا غم؟ كاش من هم بتوانم سه قطره خون در پاي پنجره ام، درست بر روي سنگ فرش هاي پياده رويمان بريزم. اما اين بار سه قطره خون از زوجه ي سياه بخت. مادرم هميشه ميگفت گربه ي نر نماد خيانت است. آن قديم ها، در باغچه ي حياط مادربزرگم، درست زير درخت ليمو، ماده گربه ي حامله اي را هرروز مي پاييدم كه سرانجام شش قلو زاييد. هرروز تعدادشان را از دور چك ميكردم. اما هيچ وقت گربه ي نري نيامد. مادرم راست ميگفت. گربه هاي نر فقط براي يك شب اند. بعد مي روند و ماده مي ماند و آن همه بچه و تنهايي و ترس... سه قطره خون زير پنجره ام... تا ماده گربه به عشق يك شبه ي آن لات به ظاهر خوشبو دل نبندد. سه قطره خون... براي كيفر حماقتي ديرينه!
هدايت در اين داستان گاهي پايه هاي نظام را هدف ميگيرد. هركاري به خصوص پيغمبري بسته به بخت و طالع است. هركس پيشانيش بلند باشد، اگر چيزي هم بارش نباشد كارش ميگيرد... مردمي كه براي بدست آوردن لقمه اي نان ناگزير به تملق و چاپلسوسي اند و به محض سير شدن، تا يكي دو ساعت نمايش فراموش مي شود. كافيست كمي به لذت و شادي بپردازند تا به مذاق آقازادگان خوش نيايد و با ششلولي صدفي، از نخاع از پاي بدرشان آورند...قفسي خالي از قناري براي جذب گربه ها و تبرئه ي خويش به بهانه ي مرغ حق... و درنهايت تو را محكوم به ديوانگي ميكنند اگر در برابر خائنين ، ��د علم كني...
سه قطره خون، اوج سمبليسم است به گونه اي كه ده ها بار هم كه بخوانيدش باز از درك كامل هدف اصلي نويسنده ي توانا نميتوان مطمئن بود. داستاني بسيار متفاوت از ساير اثرات هدايت... مثل هميشه با فايل صوتي كتاب شروع كردم اما كمي بعد ديدم فراتر از اين حرف هاست و جز با تمركز چندباره بر متن نميتوان لذتي برد. پس به ناچار آن را رها كرده و دست به دامان كتاب شدم.
یک مجموعه داستان با ظرافت های ادبی قوی اما مفاهیمی که داره اگرچه برآمده از وضع جامعه ایران اون زمان هست اما به هرکسی نمیشه توصیه کرد که خونده بشه مخصوصا افرادی که تو زندگی شون دچار مشکلات شخصی و خانوادگی زیادی هستن
آخر و عاقبت صادق هدایت هم مثل بعضی قصه های همین مجموعه شد البته
برای پنجمین با ششمین بار است که این داستان را می خوانم و از من نپرسید که چقدر این داستان را دوست دارم؟ از من نپرسید که چقدر مجنون می شوم از این همه شخصیت سازی و دوگانه ه�� و از این همه فضایی که مجهول است و دیوانه بازی ای که بیش از اندازه لذت می برم؟ از من نپرسید که به نظرت بهترین اثر صادق هدایت کدام است؟؟ چندبار دیگر بخوانم این سه قطره خون را که از گلوی مرغ حق می چکد... آخ آخ.. یعنی ادم باید بمیرد برای این داستان.. یعنی این شد همه ی داستان خوب.. تعلیق.. شخصیت پردازی.. به گ گیجه کشاندن مخاطب.. مجبور کردنش به دوباره خواندن و هزار باره خواندن... همه ی داستان است این سه قطره خون...
تک تک داستانها رو دوست داشتم. از بین کتابهای هدایت که تا الان خوندم، فکر میکنم داستانهای این کتاب نظم و انسجام بیشتری دارن. شروع کتاب با داستانی هس که سه قطره خون یک از نمادهای داستانه و داستان پایانی هم به همین صورت. از بین همه داستان ها، داستان گرداب و محلل رو دوست داشتم. به طور کلی خوندن این کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم.
داستان های خیلی زیبایی داشت. بعضی از داستانهای اقای هدایت، من رو به رحم دعوت میکرد هر چه خشن تر بود داستان ،من بیشتر دوستداشتم رحم داشته باشم مثلا اون داستانِ طلب امرزش روحت شاد.
داستان اول کتاب یعنی همون سه قطره خون رو باید حداقل سه بار خوند. اون احساس گیجی ومنگی که بعد از خوندن داستان بهتون دست میده همون احساس حقیقی جنونه, هدایت بجای اینکه وضعیت روانی بیمار رو از بیرون شرح بده از زبان خود دیوانه داستان خودشو رو شرح میده و بنظرم تنها راهی که میشه حس دیوانگی رو به این ظرافت منتقل کرد اینه که هم مجنون باشی و هم نویسنده
از متن کتاب: هر که از من می پرسید که خدیجه از چه مرد، می گفتم: چند وقت بود که برای آبستنی دوا و درمان میکرد، وانگهی زیاد چاق شده بود شاید سکته کرده. کسی هم به من شک نیاورد، اما من خودم را میخوردم، با خودم می گفتم: آیا این من هستم که تا خون کردهام؟ از صورت خودم که در آینه میدیدم میترسیدم. زندگی به من حرام شده بود روضه میرفتم، گریه میکردم، به فقیر فقرا پول می دادم، اما دلم آرام نمی گرفت.
این کتاب از چندتا داستان کوتاه تشکیل شده. از بوف کور بیشتر دوستش داشتم، داستانهاش بیشتر پایان عیرمنتظره داشت. طرز صحبتش در مورد مذهب بیشتر از اینکه نقد باشه، انگار با توصیف خواسته بود بیشتر انزجارش رو از مذهب و افراد مذهبی (شاید کسایی که اداش رو درمیاوردن) نشون بده. کتاب با داستان خوبی شروع شد و با داستان خوبی هم تموم شد:) دوستش داشتم.
هر کتاب صادق هدایت چند صفحه اندکه در مقایسه با بقیه کتاب ها و نویسندگان ایرانی، اما همان چند صفحه اندک جوری با روح و روانم بازی می کنه که تا مدت ها سردرد می شم و با هر بار تکرار اون سطور بیشتر می فهمم چی گفته و با چه ظرافتی گفته. سه قطره خون از چند داستان کوتاه تشکیل شده بود که با اتمام هر داستان تو مغزم یک جمله خب که چی ایجاد می شد و می فهمیدم باید دپباره و دوباره این متن ها رو خوند تا درک کرد منظور هدایت چی بود. در کل چیزی که بیشتر به چشم می زد، تمسخر دین و خرافات بود.