"Abji Khanum" is a short story written by Sadegh Hedayat, one of Iran's most prominent literary figures. The story revolves around an old woman named Abji Khanum, who is portrayed as an embodiment of suffering and resilience. Through vivid imagery and symbolism, Hedayat delves into the complexities of human existence, the passage of time, and the profound impact of social norms on individual lives. "Abji Khanum" is a poignant exploration of the human condition and the struggles faced by ordinary people in a rapidly changing society.
Iranian author who introduced modernist techniques into Persian fiction. He is considered one of the greatest Iranian writers of the 20th century.
هدایت از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و از روشنفکران برجسته ایرانی بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را جزو مشهورترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. حجم آثار و مقالات نوشته شده درباره نوشتهها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیانگر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، آثاری از نویسندگان بزرگ را نیز ترجمه کردهاست. صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز پاریس واقع است
آبجی خانم = Ābji Kānom = The Spinster, Sadegh Hedayat
In the "The Spinster", an ugly, unloved older sister is driven to suicide by the marriage of her beautiful and loved younger sister.
تاریخ نخستین خوانش: اول سپتامبر سال 1971میلادی
عنوان: آبجی خانم؛ نویسنده: صادق هدایت؛ تهران؛ نخستین نشر، روز 30، ماه شهریور سال 1309هجری خورشیدی؛ موضوع داستانهای نویسندگان ایران - سده 20م
متن کامل داستان آبجی خانم آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را میدید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لبهای کلفت، و موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود، و هر وقت میخندید روی لبهای او چال میافتاد. از حیث رفتار و روش هم آنها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت، حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر میکرد. برعکس خواهرش: مردمدار، تودلبرو، خوشخو و خنده رو بود. ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند، که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش میزد و با او میپیچید، ولی ظاهرا روبروی مردم، روبروی همسایه ها، برای او غصه خوری میکرد. دست روی دستش میزد، و میگفت : «این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی میگیرد؟ میترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟». از بسکه از اینجور حرفها، جلو آبجی خانم زده بودند، او هم کلی ناامید شده بود، و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را، به نماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود، یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هرجا مینشست، میگفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه، برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.»؛ ظاهرا از این حرفها میزد، ولی پیدا بود که در ته دل، کل حسین را دوست داشت، و خیلی مایل بود که شوهر بکند. اما چون از پنج سالگی شنیده بود، که زشت است و کسی او را نمیگیرد، از آنجائی که از خوشیهای این دنیا خودش را بی بهره میدانست، میخواست بزور نماز و طاعت، اقلا مال دنیای دیگر را دریابد. از این رو برای خودش دلداری پیدا کرده بود. آری این دنیای دو روزه چه افسوسی دارد، اگر از خوشیهای آن برخوردار نشوی؟ دنیای جاودانی و همیشگی مال او خواهد بود، همه ی مردمان خوشگل، همچنین خواهرش و همه، آرزوی او را خواهند کرد. وقتی ماه محرم و صفر میآمد، هنگام جولان و خودنمایی آبجی خانم میرسید، در هیچ روضه خوانی نبود، که او در بالای مجلس نباشد. در تعزیه ها از یک ساعت پیش از ظهر، برای خودش جا میگرفت، همه ی روضه خوانها او را میشناختند، و خیلی مایل بودند که آبجی خانم پای منبر آنها بوده باشد، تا مجلس را از گریه، ناله و شیون خودش گرم بکند. بیشتر روضه ها را از بر شده بود، حتی از بسکه پای وعظ نشسته بود، و مسئله میدانست. اغلب همسایه ها میآمدند از او سهویات خودشان را میپرسیدند، سپیده صبح او بود که اهل خانه را بیدار میکرد، اول میرفت سر رختخواب خواهرش، به او لگد میزد، میگفت: «لنگه ظهر است، پس کی پا میشوی، نمازت را بکمرت بزنی؟». آن بیچاره هم بلند میشد خواب آلود وضو میگرفت، و میایستاد به نماز کردن. از اذان صبح، بانگ خروس، نسیم سحر، زمزمه ی نماز، یک حالت مخصوصی، یک حالت روحانی به آبجی خانم دست میداد؛ و پیش وجدان خویش سرافراز بود. با خودش میگفت: «اگر خدا من را نبرد به بهشت، پس کی را خواهد برد؟». باقی روز را هم، پس از رسیدگی جزئی به کارهای خانه، و ایراد گرفتن به این و آن، یک تسبیح دراز، که رنگ سیاه آن از بسکه گردانده بودند زرد شده بود، در دستش میگرفت و صلوات میفرستاد. حالا همه ی آرزویش این بود که هر طوری شده یک سفر به کربلا برود و در آنجا مجاور بشود.؛ ولی خواهرش در این قسمت هیچ توجه مخصوصی ظاهر نمیساخت، و همه اش کار خانه را میکرد، بعد هم که به سن پانزده سالگی رسید رفت به خدمتکاری. آبجی خانم بیست و دو سالش بود، ولی در خانه مانده بود، و در باطن به خواهرش حسادت میورزید. در مدت یکسال و نیم که ماهرخ رفته بود به خدمتکاری، یکبار نشد که آبجی خانم بسراغ او برود، یا احوالش را بپرسد. پانزده روز یک مرتبه هم که ماهرخ برای دیدن خویشانش به خانه میآمد، آبجی خانم یا با یک نفر دعوایش میشد؛ یا میرفت سر نماز، دو سه ساعت طول میداد. بعد هم که دور هم مینشستند، به خواهرش گوشه و کنایه میزد، و شروع میکرد به موعظه در باب نماز، روزه، طهارت و شکیات. مثلا میگفت: «از وقتی که این ز��های قری و فری پیدا شدند، نان گران شد. هر کس روزه نگیرد، در آن دنیا با موهای سرش در دوزخ آویزان میشود. هر که غیبت بکند، سرش قد کوه میشود و گردنش قد مو. در جهنم مارهایی هست که آدم پناه به اژدها میبرد…»؛ و از این قبیل چیزها میگفت. ماهرخ این حسادت را حس کرده بود ولی به روی خودش نمیآورد.؛ یکی از روزها طرف عصر ماهرخ به خانه آمد، و مدتی با مادرش آهسته حرف زد، و بعد رفت. آبجی خانم هم رفته بود در درگاه اطاق روبرو نشسته بود و پک به قلیان میزد، ولی از آن حسادتی که داشت از مادرش نپرسید که موضوع خواهرش چه بوده، و مادر او هم چیزی نگفت.؛ سر شب که پدرش با کلاه تخم مرغی، که دوغ آب گچ رویش شتک زده بود، از بنائی برگشت، رختش را در آورد، کیسه توتون و چپقش را برداشت رفت بالای پشت بام. آبجی خانم هم کارهایش را کرده و نکرده گذاشت، با مادرش سماور حلبی، دیزی، بادیه مسی، ترشی و پیاز را برداشتند و رفتند روی گلیم دور هم نشستند. مادرش پیش درآمد کرد، که عباس نوکر همان خانه، که ماهرخ در آنجا خدمتکار است، خیال دارد او را به زنی بگیرد. امروز صبح هم که خانه خلوت بود، ننه عباس آمده بود خواستگاری. میخواهند هفته دیگر او را عقد بکنند، 25 تومان شیر بها میدهند، 30 تومان مهر میکنند با آینه، لاله، کلام الله، یک جفت ارسی، شیرینی، کیسه حنا، چارقد، تافته، تنبان، چیت زری…؛ پدر او همینطور که با بادبزن دور شله دوخته، خودش را باد میزد، و قند گوشه ی دهانش گذاشته چایی دیشلمه را به سر میکشید، سرش را جنبانید و سر زبانی گفت: خیلی خوب، مبارک باشد عیبی ندارد. بدون اینکه تعجب بکند، خوشحال بشود، یا اظهار عقیده بکند. مانند اینکه از زنش میترسید. آبجی خانم، خون خونش را میخورد، همینکه مطلب را دانست، دیگر نتوانست باقی بله بری هایی که شده گوش بدهد، به بهانه نماز بی اختیار بلند شد، رفت پائین در اطاق پنج دری، خودش را در آینه کوچکی که داشت نگاه کرد، بنظر خودش پیر و شکسته آمد، مثل اینکه این چند دقیقه او را چندین سال پیر کرده بود. چین میان ابروهای خودش را برانداز کرد. در میان زلفهایش یک موی سفید پیدا کرد، با دو انگشت آن را کند. مدتی جلو چراغ به آن خیره نگاه کرد، جایش که سوخت هیچ حس نکرد.؛ چند روز از این میان گذشت، همه اهل خانه بهم ریخته بودند، میرفتند بازار میآمدند. دو دست رخت زری خریدند، تنگ، گیلاس، سوزنی، گلاب پاش، مشربه، شبکلاه، جعبه بزک، وسمه جوش، سماور برنجی، پرده قلمکار و همه چیز خریدند، و چون مادرش خیلی حسرت داشت هرچه خرده ریز و ته خانه به دستش میآمد برای جهاز ماهرخ کنار میگذاشت. حتی جانماز ترمه ای، که آبجی خانم چند بار از مادرش خواسته بود، و به او نداده بود، برای ماهرخ گذاشت. آبجی خانم در این چند روزه خاموش و اندیشناک زیرچشمی همه کارها و همه چیزها را میپایید، دو روز بود که خودش را به سردرد زده بود و خوابیده بود، مادرش هم پی در پی به او سرزنش میداد، و میگفت: «پس خواهری برای چه روزی خوبست هان؟ میدانم از حسودی است، حسود به مقصود نمیرسد، دیگر زشتی و خوشگلی که بدست من نیست، کار خداست، دیدی که خواستم تو را بدهم به کلب حسین، اما تو را نپسندیدند. حالا دروغکی خودت را به ناخوشی زده ای، تا دست به سیاه و سفید نزنی؟ از صبح تا شام برایم جانماز آب میکشی! من بیچاره هستم که با این چشم های لت خورده ام باید نخ و سوزن بزنم!»؛ آبجی خانم هم با این حسادتی که در دل او لبریز شده بود و خودش را میخورد از زیر لحاف جواب میداد: «خوب، خوب، سر عمر، داغ به دل یخ میگذارد! با آن دامادی که پیدا کردی! چوب به سر سگ بزنند لنگه ی عباس توی این شهر ریخته، چه سر کوفتی به من میزند، خوبست همه میدانند عباس چه کاره است، حالا نگذار بگویم که ماهرخ دو ماهه آبستن است، من دیدم که شکمش بالا آمده، اما به روی خودم نیاوردم. من او را خواهر خود نمیدانم …»؛ مادرش از جا درمیرفت: «الهی لال بشوی، مرده شور ترکیبت را ببرد، داغت بدلم بماند. دختره بیشرم، برو گم بشو، میخواهی لک روی دخترم بگذاری؟ میدانم اینها از دلسوزه است. تو بمیری که با این ریخت و هیکل کسی تو را نمیگیرد. حالا توی قرآن خودش نوشته که دروغگو کذاب است هان؟ خدا رحم کرده که تو خوشگل نیستی، وگرنه دو ساعت به بهانه وعظ، از خانه بیرون میروی، بیشتر میشود بالای تو حرف درآورد. برو، برو، همه این نماز و روزه هایت به لعنت شیطان نمیارزد، مردم گول زنی بوده!»؛ از این حرفها در این چند روزه مابین آنها رد و بدل میشد. ماهرخ هم مات به این کشمکشها نگاه میکرد و هیچ نمیگفت، تا اینکه شب عقد رسید، همه همسایه ها و زنکه شلخته ها، با ابروهای وسمه کشیده، سرخاب و سفیدآب مالیده، چادرهای نقده، چتر زلف، تنبان پنبه دار جمع شده بودند. در آن میان ننه حسن دو بدستش افتاده بود، خیلی لوس با لبخند، گردنش را کج گرفته، نشسته بود دنبک میزد، و هرچه در چنته اش بود، میخواند: «ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا؛ - آمدیم باز آمدیم از خونه ی داماد آمدیم – همه ماه و همه شاه و همه چشمها بادومی؛ - ای یار مبارک بادا، انشا الله مبارک بادا!؛ - آمدیم، باز آمدیم از خونه ی عروس آمدیم – همه کور و همه شل و همه چشمها نم نمی ای یار مبارک بادا، آمدیم حور و پری را ببریم، انشا الله مبارک بادا…»؛ همین را پی در پی تکرار میکرد، میآمدند میرفتند دم حوض سینی خاکسترمال میکردند، بوی قرمه سبزی در هوا پراکنده شده ب��د، یکی گربه را از آشپزخانه پیشت میکرد. یکی تخم مرغ برای شش انداز میخواست، چند تا بچه کوچک دستهای یکدیگر را گرفته بودند مینشستند و بلند میشدن؛د و میگفتند: «حمومک! مورچه داره، بشین و پاشو». سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند، آتش انداختند، اتفاقا خبر دادند که خانم ماهرخ با دخترهایش سر عقد خواهند آمد. دو تا میز را هم رویش شیرینی و میوه چیدند، و پای هر کدام دو صندلی گذاشتند. پدر ماهرخ متفکر قدم میزد، که خرجش زیاد شده، اما مادر او پاهایش را در یک کفش کرده بود، که برای سر شب، خیمه شب بازی لازم است، ولی در میان این هیاهو حرفی از آبجی خانم نبود، از دو بعد از ظهر او رفته بود بیرون، کسی نمیدانست کجاست، لابد او رفته بود پای وعظ!؛ وقتی که لاله ها روشن بود، عقد برگزار شده بود، همه رفته بودند مگر ننه حسن، عروس و داماد را دست بدست داده بودند، و در اطاق پنج دری پهلوی یکدیگر نشسته بودند، درها هم بسته بود، آبجی خانم وارد خانه شد. یکسر رفت در اطاق بغل پنج دری، تا چادرش را باز بکند، وارد که شد دید پرده ی اطاق پنج دری را جلو کشیده بودند، از کنجکاوی که داشت، گوشه ی پرده را پس زد، از یشت شیشه دید: خواهرش ماهرخ بزک کرده، وسمه کشیده، جلو روشنایی چراغ خوشگلتر از همیشه، پهلوی داماد که جوان بیست ساله بنظر میآمد، جلو میز که رویش شیرینی بود نشسته بودند. داماد دست انداخته بود به کمر ماهرخ چیزی در گوش او گفت، مثل چیزی که متوجه او شده باشند، شاید هم که او خواهرش را شناخت، اما برای اینکه دل او را بسوزاند، با هم خندیدند، و صورت یکدیگر را بوسیدند. از ته حیاط صدای دنبک ننه حسن میآمد، که میخواند: «ای یار مبارک بادا…»؛ یک احساس مخلوط از تنفر و حسادت به آبجی خانم دست داد.؛ پرده را انداخت، رفت روی رختخواب بسته که کنار دیوار گذاشته بودند، نشست، بدون اینکه چادر سیاه خودش را باز بکند، دستها را زیر چانه زده به زمین نگاه میکرد، به گل و بته های قالی خیره شده بود. آنها را میشمرد و به نظرش چیز تازه میآمد، به رنگ آمیزی آنها دقت میکرد. هر کس میآمد، میرفت او نمیدید، یا سرش را بلند نمیکرد که ببیند کیست. مادرش آمد دم در اطاق به او گفت: «چرا شام نمیخوری؟، چرا گوشت تلخی میکنی هان، چرا اینجا نشسته ای؟ چادر سیاهت را باز کن، جرا بدشگونی میکنی؟ بیا روی خواهرت را ببوس، بیا از پشت شیشه تماشا بکن، عروس و داماد مثل قرص ماه، مگر تو حسرت نداری؟ بیا آخر تو هم یک چیزی بگو، آخر همه میپرسن خواهرش کجاست؟ من نمیدونم که چه جواب بدهم.»؛ آبجی خانم فقط سرش را بلند کرد گفت: من شام خورده ام.؛ نصف شب بود، همه به یاد شب عروسی خودشان خوابیده بودند، و خوابهای خوش میدیدند. ناگهان مثل اینکه کسی در آب دست و پا میزد، صدای شلپ شلپ، همه ی اهل خانه را سراسیمه از خواب بیدار کرد. اول به خیالشان گربه یا بچه در حوض افتاده، سر و پا برهنه چراغ را روشن کردند، هر جا را گشتند، چیز فوق العاده ای رخ نداده بود، وقتی که برگشتند بروند بخوابند، ننه حسن دید کفش دم پایی آبجی خانم نزدیک دریچه آب انبار افتاده. چراغ را جلو بردند، دیدند نعش آبجی خانم آمده بود روی آب، موهای بافته سیاه او مانند مار بدور گردنش پیچیده شده بود، رخت زنگاری او به تنش چسبیده بود، صورت او یک حالت باشکوه و نورانی داشت، مانند این بود که او رفته بود به یک جایی که نه زشتی و نه خوشگلی، نه عروسی و نه عزا، نه خنده و نه گریه، نه شادی و نه اندوه در آنجا وجود نداشت. او رفته بود به بهشت.؛ صادق هدایت - تهران - روز 30، ماه شهریور سال 1309هجری خورشیدی
تاریخ بهنگام رسانی 19/07/1399هجری خورشیدی؛ 07/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
دوستانِ گرانقدر، در زیر چکیده ای از داستان را برایتان مینویسم و سپس در بخشِ دوم از ریویو چندخطی در موردِ این موضوعِ مهم و البته غم انگیز به ریویو اضافه میکنم --------------------------------------------- این داستان در موردِ دو خواهر به نامِ <آبجی خانم> و <ماهرخ> میباشد... <آبجی خانم> بزرگتر از <ماهرخ> بوده و بسیار زشت و بدترکیب است و اخلاقِ تندی دارد و هیچ کس حاضر نیست با او ازدواج کند.. ولی <ماهرخ> زیبا و خوش رو و خندان است آبجی خانم، این دخترِ بیچاره و زشت، تنها کاری که میتواند انجام دهد این است که وقتش را با نماز و روزه و دعا و عرب پرستی بگذراند که حداقل حالا که این دنیا را ندارد، به خیالش زمانی که مُرد، به بهشتِ موهوم برود و در آنجا خوش باشد و زندگی اش سرشار از خزعبلاتِ مذهبی شده است خلاصه برایِ <ماهرخ> زمانِ ازدواج فرا میرسد و در شبِ عقد، <آبجی خانم> که حسادت و کینه تمامِ وجودش را فرا گرفته است و از عالم و آدم بیزار میباشد به خواهرش تبریک نمیگوید و با عقدهٔ فراوان به همان مراسمِ مذهبیِ ابلهانه و روضه خوانی میرود بهتر است خودتان این داستان را خوانده و از سرنوشتِ بسیار بدِ این خواهرِ حسود، آگاه شوید ********************************* عزیزانم، در سرزمینِ ما، دخترانِ زیادی همچون <آبجی خانم> زندگی میکنند که به دلیلِ شکلِ ظاهری، نمیتوانند از جوانی لذت برده و همچون بسیار�� دیگر از دخترانِ سرزمینمان تفریح کنند... بنابراین عضوِ بسیج شده و با شرکت در روضه و سفره هایِ گوناگون برایِ تازیان و شرکت در سفرهایِ نابخردانهٔ مذهبی و حضور در نماز جمعه و اعتکاف و بیتِ رهبری، وقتشان را با این مزخرفات پُر میکنند و این خیالِ ابلهانه و پوچ را در سر دارند که دعا و دین و مذهب، آنها را به جایِ ارضایِ جنسی، ارضایِ معنوی میکند!!!! به این خیال هستند که دین دوایِ دردِ بیچارگیِ آنهاست، ولی نمیدانند که دین و مذهب، خیالی همچون سرابی دروغین، بیش نخواهد بود.. البته به این امید هستند تا بلکه در این سفرها و حتی در روضه ها و مراسمِ مذهبی، شوهری برایشان پیدا شود.. تمامِ داراییِ این دخترانِ بیخرد، که در مکتب هایِ فاطمیه و زینبیه و مهدیه و تازیانِ دیگر، عضویت دارند، یک تکه پوستِ بی ارزش به نامِ "پردهٔ بکارت" است که حتی جرأت ندارند انگشتِ خود را به آن بزنند، مبادا آن تکه پوست در آن سوراخِ تار عنکبوت بسته و بی مصرف و متعفن، پاره شود و دیگر همان دسته از پسرانِ بدبخت و ساده لوحی که همچون خودشان به مراسمِ مذهبی میروند نیز آنها را نخواهند.. این بیشعورها، نگهداری و حفاظت از پردهٔ ورودیِ مهبل را بزرگترین فضیلت و ارزش برایِ جنسِ زن بشمار می آورند و کرامت و شعورِ انسانی را قربانیِ همان پوستِ بی ارزش کرده اند .. این بیخردها، حتی فهم به ارزشِ زن بودنِ خویش نداشته و نخواهند داشت... و این روشِ نامناسبِ زندگی سببِ عقده هایی در آنها شده که بازخوردِ آن، همان رفتاری است که از خود در خیابانها نشان میدهند و به سببِ کینه ای که در وجودشان ریشه دوانده، با زنان و دخترانِ دیگر همچون دشمن، برخوردهایِ وحشیانه دارند.. از این موجوداتِ ضعیف و ناآگاه، نمیتوان انتظارِ سلامت و بهداشتِ روانی داشت... بسیاری از این بیچاره ها، زمانی که ازدواج هم میکنند، انقدر ناراضی هستند که طلاق گرفته و مجبورند تا کلاهِ شرعی سرِ خود گذاشته و دم به دم صیغهٔ شیخ ها و مذهبی هایِ دیگر شده و از این بستر به بسترِ دیگری کوچ کنند و دستمالیِ این و آن شوند به امیدِ آگاهیِ این دخترانِ بیچاره که مذهب، زن بودنشان را در آنها نابود و انسانیتشان را از یاد برده است --------------------------------------------- امیدوارم از خواندنِ این داستان لذت ببرید <پیروز باشید و ایرانی>
اول : برای یک انسان زشت بهشت جایی هست که زییبایی وجود نداشته باشه . انسان های کوچک همیشه از بزرگان و فضایل تنفر دارن دوم : تاریخ به ما نشان داده که هر چه ملتی بدبخت تر بوده ، مذهبی تر هم بوده و این مصداق آبجی خانوم و خیلی های دیگه از ماست . از ترس و بیچارگی به کسی پناه میبریم و فکر میکنیم عاشق شده ایم! به دلخوشی های مذهبی رو میاریم و فکر میکنیم خوشبخت شده ایم! . " نکبت ، ریشه ی درخت مذهب است. " . سوم : معیار دیگران در قضاوت خیلی وقت ها ظاهر هست . ابجی خانم همیشه محکوم بود به زشت بودن . تنها در لحظه ی مرگ بود که مردم زیباییش رو دیدن شاید خودکشی بهترین کاری بود که میتونست انجام بده چهارم : متاسفانه دید ما به خودمون تبدیل شده به نظر دیگران نسبت به ما . وقتی چنین اتفاقی بیفته تمام دنیا جهنمه و بهشت جایی هست که دیگه اثری از دیگران . برچسب هاشون و مراسماتشون نباشه.
واقعا دلنشین بود. شخصیت آبجی خانم شخصیتی به شدت طعنه آمیز بود. شخصیتی که شکل گرفته از برچسب های مداوم اطرافیان، بخصوص عزیز ترین افراد زندگی هر فردی، یعنی اعضای خانواده هست. عملا شخصیت آبجی خانم، نماد یک قربانیه. قربانیِ برچسب هایی که از بچگی براساس ملاک هایی بی ارزش به پیشونی اکثر انسان ها میخوره. زندگی آبجی خانم از ابتدا تا انتها برای من مایه تأسف بود. همش تو ذهنم بود «ای داد».
مسئله دیگه ای که برای من خیلی جالب بود ( و تقریبا یکی از ویژگی های بارز کار های صادق هدایته) توصیف جزئیات بود؛ بخصوص بخش مربوط به مقدمات عروسی و اسباب و وسایل. بخصوص که من بیست و چند ساله، در فضایی بشدت متفاوت بزرگ شدم و عملا چنین اسبابی رو هرگز به چشم ندیدم.
ده مهر ۱۴۰۳ هدایت در ��ینجا یه فردی رو به تصویر میکشه که به دلیل نداشتن امتیازی ذاتی، مورد تمسخر و تبعیض قرار میگیره که این باعث شده خرافی و دین دار شه. خوندن این کتاب فقط با خوندن ریویو ها لذتبخشه. صوتی کتاب رو میتونید از کانال آوای بوف دانلود کنید. ۱۸ دقیقه ست.
1 star هدایت را در این اثر دوست ندارم عناد و دشمنی هدایت با مذهب و تمسخر همه انگاره های دینی در این داستانک کار دستش می دهد( اگرچه در برخی داستانها در نقد مذهب موفق عمل کرده).... آبجی خانوم دختری که سیمای خوبی ندارد، همواره مورد ملامت دیگران و مادرش است ... مادرش او را به خاطر زشت بودنش نکوهش می کند. "" این بدبختی را چه کنم هان! دختر به این زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟ "" حالا بماند بواسطه جهل و نادانی آنهایی که اسمشان را پدر یا مادر می گذارند چقدر از این دختران عزیز و دوست داشتنیِ این کشور که از جمال صورت بی بهره بودند، نابو�� شدند. کرامت انسانی شان لگد مال شد و دچار اضطراب و تشویش شدند آن هم به خاطر بلاهتِ پدر و مادرشان و بقیه خلق الله و به قول هدایت عوام کالانعام... تنها راه این دختران، توسل به مذهب بوده( مثل آبجی خانوم که هدایت از بیان نام او هم ظاهرا شرم دارد) هدایت در این داستان به جای ملامت پدر و مادر به نقد دینداری می پردازد، گویی که آنهایی که دیندارند حسود، زشت،دیلاق و البته از روی ناچاری چون نمی توانند جلب نظر عامه را کنند، چون زیبا و تو دل برو نیستند به سمت مذهب می روند تا شاید بتوانند آرامشی که تاییدِ دیگران به آنها نمی دهد از مذهب بگیرند.... تمام ناراحتی من از خواندن این داستان مربوط به علامت تعجبی است که هدایت در انتها گذاشته ( او رفته بود به بهشت!) کدام کودک است که وقتی مورد تمسخر و شماتت آن هم به خاطر چهره اش قرار می گیرد، می تواند در نوجوانی و جوانی ، قد راست کند.... دختری که شکسته ، دختری که ارزش وجودی اش برای پدر و مادرش پایمال شده، نمی تواند به زندگی ادامه دهد و آن کاری را می کند که آبجی خانوم کرد تنفر هدایت از مذهب زیبا بیان نشد، حقیقتا چه لزومی داشت که دختری که اینچنین مورد بی مهری دیگران بوده در توصیف جنازه اش بگوید "" موهای بافته سیاه او مانند مار به دور گردنش پیچیده شده بود"" ر
"هيچ كس دختري را نميگيرد كه نه مال دارد نه جمال و نه كمال" آبجي خانوم اگرچه حسود بود، اما وضعيتش بسيار قابل درك است و نشايد كه او را ملامت كنيم چرا كه زيبايي يك دختر براستي همه چيز اوست. او را به چه دليل سرزنش كنيم؟ كه آنقدر متدين نبود كه باوجود حكم شرع، خودكشي نكند و صبر پيشه كند؟ كه آنقدر محكم و فهميده نبود كه حرف و طرد مردم برايش مهم نباشد و تا اخر عمر تنهايي ناشي از زشتيش را بپذيرد؟ كه آنقدر دنياديده نبود كه زشتي و زيبايي در نظرش هيچ باشد؟ نكته اي كه در داستان هدايت نهفته است اين است كه وقتي دين مرهمي براي دردهاي دنيوي هم نيست چگونه به وعده هاي اخرويش ميتوان اعتماد كرد؟
يادمه توى كلاس ادبيات وقتى يك شخصيت (خصوصا زن)اسم نداشت نشون دهنده بى هويت بودن و نداشتن استقلال و پايين بودنش بود. مثلا تو نمايش نامه مكبث يا تو موش ها و آدم ها. اين جا اين ايده رو خيلى دوست داشتم كه با همين اسم گذارى ها در برابر آبجى خانم كه اسمى نمى دونيم ازش اسمى مثل ماهرخ انتخاب شده. در كل ولى داستانش برام جذابيتى نداشت ولى جمله آخر و فكرى كه باهاش داستان رو تموم كرد رو دوست داشتم.
داستان کوتاه در مورد آبجی خانم! آبجی خانم دختر بزرگتر خانواده که چون خوشکلی خواهر کوچکتر رو نداره همه جور حرف شنیده و شده یه دختر منزوی و حسود و مذهبی سفت و سخت! بج�� یک خواستگار خواستگار دیگه ای نداشته و البته همون یک خواستگار هم وقتی دختر رو میبینه اونو نمیپسنده! و ادامه ماجرا که مربوط به عروسی خواهر کوچیکه میشه
داستان بنظرم به خوبی و پختگی بقیه آثار صادق هدایت نبود. صادق هدایت رو خیلی می پسندم ولی این کتاب بنظرم اون قلم جذاب همیشگی رو نداشت. داستان دو خواهر به نام های ماهرخ و آبجی خانم. یکی زیبا و خوش اخلاق و یکی خیلی زشت و بداخلاق. دختری که از سال های بچگی بهش گفته شده بخاطر زشتی هرگز موفق به ازدواج نمیشه و به همین دلیل سراسر وجودش حسد و کینه نسبت به خواهرش ماهرخه. آبجی خانم به دین و نماز و روضه و غیره روی میاره تا در ازای این دنیا، دنیای دیگه رو داشته باشه!! از یه طرف میشد بخاطر زندگی های مبتنی بر شوهر!!! دخترا حرص خورد. و از طرف دیگه آدمایی که تنها انگیزشون از گرایش به مذهب، آزار دادن دیگران و سو استفادست تقریبا خوب نشون داده شده بود. نمیدونم چرا تمام مدت تصویر اون خانم چادری ای جلوی چشمم بود که مامور گشت ارشاد بود و یکی دو هفته ی پیش جلومونو گرفت
خیلییییی دوسش دارم خیلی... اول از همه اگه بخواهیم به صورت کلی درباره موضوع داستان صحبت کنیم نگاه انتقادی به وضع زنان رو در اوایل سال های 1300 نشون میده که با گذشت حدود 90 سال هنوز هم این موضوعات به طور کامل رفع نشده و کم وبیش به شکل های دیگر توی جامعه وجود داره و این که هدایت بدون هیچ گره یا نقطهی موهومی برای خواننده، داستان رو پیش میبره حتی پایان کار رو نشون میده. توی داستان مدام بیان میکنه تمام کار های آبجی خانم بخاطر حسادتش است و دراخر نه تنها چشم حسود بلکه خود حسود هم ترکید اما حسادت آبجی خانم اینجا بی دلیل نیست و دلیلش حرف و سرزنش هایی که از بچگی از طرف خانواده و بدنبال اون از طرف جامعه شنیده،حرف هایی که گاهی اوقات میزنیم بدون اینکه متوجه شیم چه ضربه هایی رو به شنونده وارد میکنیم بنظرم هرکی خودشو جای آبجی خانم بزاره باهاش هم دردی میکنه چون حتی مادرش هم طرفدارش نبوده و هر روز نمک به زخمش میپاشه و کاسه داغتر از آشه(یادم به عبارت زن ها علیه زن ها میوفته) که آبجی خانم رو بخاطرظاهری که خودش هیچ نقشی توی انتخابش نداشته سرزنش میکنه نکته دیگه اینکه برای آبجی خانم اسمی انتخاب نشده و هدایت قصد داشته بیان کنه بعلت مرد پسند نبودن آبجی خانم، شخصیتی بی هویت و بی استقلال داشته و تنها وجودش کنار یه مرده که بهش ارزش میده.اما در مقابل ماهرخ که زیباس چه آینده ای نسیبش میشه توی دنیای مرد سالار؛خب کلفتی که شاید حتی مجبور میشه با عباس ازدواج کنه و راه دیگه ای نداشته. تنها انگیزه آبجی خانم برای گرایش به مذهب آزار و اذیت دیگران و زخم زبان زدن به اون ها بوده و دین سپردفاعی براش بوده،که اگه اعتقاد داشت به بهشت میره پس طبق همون دین هم باید میدونست که کسی که خودکشی کنه به بهشت نمیره. توی داستان چند جا به ارزش پایین خانواده های دختر دار اشاره شده مثل نحوی خواستگاری و بریدن شیربها و قیمت ها و حتی شعر عامیانه ای که توی روز عقد خونده میشه. در آخر بنظرم صادق هدایت بسیار از زمان خودش جلوتر بوده که با این شیوه انتقادی به بیان داستان پرداخته. پ.ن:حرف ها زیاد است☹ *آبجی خانم صادق هدایت
سرنوشت دردناک زن اینگونه است یا مورد پسند مردان باش و یا به موجودیت خود شک کن و واقعا چرا باید اینگونه به زن نگریست و چرا نباید زن را اول انسان دانست و بعد موجودی برای لذت و چرا جامعه زن ها را به جایی میرساند که خود را مستحق عذاب و مرگ بدانند. ابجی خانم ظاهرا خود را قوی میداند و تمام مردان را بد و مدام جامعه ای که در ازدواج خلاصه شده را نقد میکند ولی در نهایت با تمام کوشش هایش تسلیم نگاه و حرف های تحقیر آمیز دیگران میشود. چه چیزی ابجی خانم و مادرش و تمام زن هایی که حتی نامی برای خود ندارند را به اینجا رسانده است. نکته مهم اینست ما همیشه با جامعه ای رو به رو هستیم که همواره زن ها علیه زن ها ایستاده اند و این خیلی غم انگیز و تلخ است. زنی که عاشق دربند بودن و زنجیر است مستحق اینگونه نگاه است و زنی که خود به تنهایی برای منزلتش تلاش نکند به جایی نخواهد رسید. در داستان ما شاهد مادری هستیم که به جا�� عشق ورزی به دخترش او را از کودکی حقیر و خوار ساخته است و مدام او را به خاطر چیزی که دست خودش نیست کتک میزند و بارها او را از درون متلاشی میکند، او ناخواسته یا عمدا دخترش را هر روز با این حرف ها بیشتر و بیشتر به درون خودش فرو میبرد و پناهنده عزا و روضه اش میکند. مادری که میتوانست به او دلداری دهد ولی این کار را نمی کند چون دست پرورده همین جامعه و افکار مریض آن است و کم کم ابجی خانم داستان از مادر و پدر و خواهر کوچک و جامعه و مردم طرد میشود و سرنوشت خود را از جای دیگری گدایی میکند که همان خرافات و توهمات است. زن با عمل دست به ترکیب صورتش میزند چون زیبایی از نگاه دیگران برای او مهمتر است. زن جایگاهی برای خود قائل نیست چون جایگاهی که برایش میسازنند مهمتر است. ابجی خانم در خانواده ای فقیری رشد کرده در این خانواده آنها مشکل را در فقر و داشتن سماور قدیمی نمی دانند مشکل را سن دخترانشان میدانند که همانند درختان حیاط بالاتر میرود. این نگاهی است که هیچگاه قابل درک نیست. از طرف دیگر خواهر کوچک خانواده درست است به خاطر چهره اش اذیت کمتری میشود ولی او هم به نوعی گرفتار است، چون حق انتخابی ندارد و به اولین خواستگارش باید جواب مثبت دهد. چون خانواده هراس دارد ابجی خانم بعدی او باشد. ماهرخ تنها یک وظیفه دارد و آن هم نقش افرینی نقشی است که جامعه برای او تعیین کرده است، یعنی براورده کردن خواسته ها و خوشبختی شوهر نه خواسته های خودش، هدایت ۹۰ سال پیش چیزی را رصد میکند که هنوز ما نمیتوانیم بینیم او در آن زمان به نتیجه ای رسید که فهمش هنوز هم برای خیلی از ما حیرت برانگیز است و در نهایت پایان داستان ما شاهد موهایی هستیم که همانند مار به دور گردن ابجی خانم پیچیده شده است. زن بودنی که عاقبت جان او را میگیرد. هدایت به معنی واقعی کلمه فریاد است، فریادی که از نوع نگاه های آدم ها به هم نشات می گیرد .......
آیا زیبایی برای یک دختر اینقدر مهمه که حتی مادرش اونقدر بهش سرکوفت بزنه که اونو تبدیل به یه موجود حسود و عقده ای کنه؟؟؟؟؟؟
شاید این داستان مربوط به گذشته باشه اما متاسفانه هنوزم همه در جامعه ما زیبایی ظاهری خیلی مهمه...
بله انسان زیبایی رو دوست داره اما گاهی بهتره معیارهای زیبایی درون ادمها باشه تا بیرونشون....
به امید روزی که زیبایی سر شامل پوسته ی اون یعنی چشم و ابرو و رنگ و پوست و .... نباشه، تا اونوقت تعداد کتاب فروشی ها از این همه مغازه لوازم ارایش فروشی بیشتر میشد...
کلیت داستان مانند بیشتر داستانهای هدایت درباره، مذهب، خرافات، آداب و رسوم غلطه،به نظر من بر خلاف ظاهر داستان آبجی خانم نه تنها شخصیت منفی نداره، بلکه خیلی هم دوست داشتنی و قابل ترحمه که قربانی آداب و رسوم غلط شده و موقعی که خودش رو میکشه، باعث میشه که برای لحظه ایی اون پرده قضاوتی که دورش کشیده شده کنار بره و وقتی که همه بهش نگاه می کنن،میبینن نه تنها ظاهر زشتی نداره، بلکه زیبا هم هست
چیکار میکنیم با دل ادما؟ چقد ابجی خانم دور هممون هست؟ چقد مثل مادرِ ابجی خانمیم؟ چقدر هدف وجودِ زن رو در شوهر کردن میبینیم؟ چقدر والدین نقش بزرگی تو آینده و تک تک رفتارها و واکنش های ما دارن؟ مدام یاد این جمله افتادم ”کلمات بیشتر از گلوله ها ادم کشتن”
در واقع نه داستان کوتاه که یه داستان خییییلی کوتاه بامزه بود. البته که داستان آنچنان قوی و متحیرکننده ای نداشت اما چیزی که باعث شد ۴ ستاره امتیاز بدم مفهوم کلی کتاب و حس نزدیکی که باهاش داشتم، بود. حسادت موضوعیه که گریبان گیر اکثر ما آدم هاست. به جای لذت بردن از زندگی شخصیمون و نادیده گرفتن مسائل ظاهری، سعی در تخریب همدیگه، پشت پا زدن، مظلوم نمایی و اثبات خودمون به کل دنیا داریم. دنیا بدون ازدواج، بچه داشتن، ماشین و خونه و درآمد آنچنانی، مدرک تحصیلی و…. هم برقرار خواهد بود و اگه کسی هر کدوم از اینارو نداشته باشه دلیل بر عقب بودن از بقیه مردم یا بیهوده زندگی کردن نیست. میل به پیشرفت عالیه اما حسادت و حسرت خوردن چیزی جز تلف کردن عمر و زیان به خود نیست. از مسیری که در اون قرار داریم لذت ببریم و سعی کنیم انتهای زیبایی براش بسازیم.
اغلب انسان ها براي رهايي از مشكلات زندگي، دنيايي مي سازند كه تمام كمبود هاي خود را در آن مكان جا مي دهند هرچه تحمل اين مشكلات كمتر ميشود، ميل به آن دنيا خود ساخته بيشتر مي شود. داستان علت كشش بعضي از انسانها را مذهب را نشان ميدهد.
در نقد رفتار اجتماعی عامه ی مردم در نسبت با دختران ازدواج نکرده، و فروکاست ارزش زن به شوهر کردن صرف، قابل توجه بود اگرچه مثل خیلی از آثار هدایت محفوف به تلخی و سیاهی و بن بست لاینحل می شد.
لکن در به کارگیری عنصر دین و نوع دینداری عرفی در داستان نوعی غرض ورزی و بزرگ نمایی مشهود بود و رویکرد متخاصم و قضاوت از قبل نویسنده در متن داستان قابل محسوس بود.
البته نوع نگاه امروز جامعه و طبقه متوسط شهری به زن، نسبت به زمان نگارش داستان( شمسی ۱۳۰۹) تفاوت های عدیده ای کرده که باعث میشه این داستان تا حد زیادی در همان زمان و مکان محلی از اعراب داشته باشد.
نوجوان بودم واین داستانی بودازمجموعه داستانهای هدایت درکتاب سگ ولگرد یا سه قطره خون. داستانی طبعا" سیاه و باپایانی بد برای دختر یازده دوازده ساله ای که ازسربیکاری و کنجکاوی به کتابخانه خواهربزرگش سرک می کشید. هنوزیادم هست طفلک آبجی خانم را.
نتونستم هیچ کس رو سرزنش کنم... نه آبجی خانم و حسادت هاش، نه مادرش و زخم زبان هاش. به نظرم تنها چیزی که در این داستان باید سرزنش بشه فرهنگ ناپسند ما ایرانی هاست که باعث میشه مادری دخترش رو بخاطر زیبا نبودن و ازدواج نکردن سرزنش کنه و دختری بخاطر اینکه زیبا نیست و نمیتونه ازدواج کنه احساس بدبختی کنه.
نظر شخصیم اینه که اختلاف کیفیت آثار هنری به جزئیاتیه که در بازنمایی یک تصویر استفاده میکنن و زاویهای که ازش اون تصویر داره بازنمایی میشه. اینجا جاییه که هدایت نتونست این داستان رو در جالی که پتانسیل داشت، به جایی که میتونست برسونه. داستان در مورد دوخواهره یکی زشت و به همین سبب به دنبال آخرت و یکی زیبا و به همین سبب عاقبت به خیر. در حالی که هدایت میتونست مثل داوود گوژپشت تاریکی و بدبختی رو عصاره بگیره و از عصاره اون به خورد خواننده بده، بیشتر درگیر استریوتایپها و درگیر قصهگویی شد. به نظر من دست کم تا این برهه از زندگی هدایت، اصلا قصهگوی خوبی نیست. داستان پتانسیل زیادی داشت برای این که بتونه یک نماینده خوب دیگه از تاریکی مطلوب فضای داستانهای هدایت باشه اما متاسفانه مثل عطسهای که نمیاد سقط شد.